رویای جوانی
#رویای #جوانی
#پارت-۶
خیلی عصابم خورد شد . یونگی اومد و گفت : حالت خوبه ؟
انگار نگرانم بود ولی من تا اومدم شیشه رو بزنم بهش خودشو کشید عقبو گفت :
+ تمومش کن ! این شوخیه با مزه ای نیست !
- شوخی ؟ شوخی ؟ من به خاطر تو مصدوم شدم و تو حتی تشکرم نکردی . فقط بلدی آدمو تحقیر کنی . نه خیر نمی خوام پول نوشیدنیمو بدی خودم پول دارم . تمام پس اندازمو گذاشته بودم همرام تا یه روز با تو برم بیرون و نوشیدنی بخوریم . ولی تو در عوضش چی گفتی ؟
+ وا..واقعا ؟ یعنی برای من پولاتو جمع کردی ؟
دستم می لرزید . شیشه رو رو به روی گردنش گرفتم .
دستاشو گرفت بالا و از جونش دفاع کرد .
+ هی جیمین آروم باش .... لطفا .
چاقو رو نزدیکتر کردم . چشماشو بست معلوم بود ترسیده . می خواستم بکشمش . ولی ... ولی ...
افتادم زمین .
- همیشه می خواستم باهات دوست بشم . سعی می کردم در حدت عالی بشم تا منو ببینی . سعی می کردم ازم خوشت بیاد . فک می کردم ، بالاخره یه دوست واقعی پیدا کردم .
گوله های اشک از چشمام سرازیر شد . دلم می خواست بمیرم . شیشه رو سمت خودم گرفتم و می خواستم بزنمش به خودم که یونگی شیشه رو گرفت و گفت :
+ نه . یعنی من نمیزارم خودتو بکشی .
بعدم بغلم کرد
+ متاسفم ! واقعا .. متاسفم ..
دیدم اون بیشتر از من داره گریه میکنه سریع بغلش کردم و براش آب آوردم .
از اون روز ما دوستای صمیمی هم شدیم .
هر چند شاید دوست شده باشیم ولی قبلش خیلی با هم مشکل داشتیم . مثلا یه بار از دست خودم و زندگیم خسته شده بودم و می خواستم خودمو از پل عابر بندازم پایین ولی یونگی جلومو گرفت و یه جورایی باهام درد و دل کرد .
+ وایسا داری چیکار میکنی ؟
_ به توچه . دیگه خسته شدم . نمیتونم ادامه بدم .
+ میدونم ، حس بدیه ولی آدم باید باهاش کنار بیاد مثلا من وقتایی که می رفتم کلاس پیانو ، تا شروع به زدن می کردم سکوت از هم می پاشید ، همه پشت سرم بد می گفتن . ولی وقتی بقیه شروع می کردن به زدن همه تشویقشون میکردن و بهشون گوش میدادن . زندگی عادلانه نیست جیمین . ولی باید زندگی کرد .
حرف های یونگی همیشه آرومم می کنن با اینکه از هم بدمون میاد .
یه روز با هم رفته بودیم یه جزیره . من قبلا کلاس رقص می رفتم و اونجا یه دوست داشتم که اسمش تهیونگ بود . ولی بعد اینکه من رفتم از اون کلاس بیرون . اون هی سعی می کرد از من بهتر بشه . من و یونگی روی یه قسمت وایساده بودیم که جلوش یه پرتگاه بود که به آب دریا ختم می شد . یونگی جلوتر از من وایساده بود یعنی نزدیکتر به پرتگاه .
- یونگی مواظب باش خطرناکه نیوفتی .
+ برو بابا .
اعصابم خورد شد و گفتم : به درک .
+ ای ای کمک
فک کردم داره میوفته سریع برگشتم و دیدم..
#رمان_بی_تی_اس
#نامجون
#جین
#شوگا
#جیهوپ
#جیمین
#تهیونگ
#جونگکوک
#بی_تی_اس
#بنگتن
#هوسوک
#آر_ام
#یونگی
#وی
#کوکی
#پارت-۶
خیلی عصابم خورد شد . یونگی اومد و گفت : حالت خوبه ؟
انگار نگرانم بود ولی من تا اومدم شیشه رو بزنم بهش خودشو کشید عقبو گفت :
+ تمومش کن ! این شوخیه با مزه ای نیست !
- شوخی ؟ شوخی ؟ من به خاطر تو مصدوم شدم و تو حتی تشکرم نکردی . فقط بلدی آدمو تحقیر کنی . نه خیر نمی خوام پول نوشیدنیمو بدی خودم پول دارم . تمام پس اندازمو گذاشته بودم همرام تا یه روز با تو برم بیرون و نوشیدنی بخوریم . ولی تو در عوضش چی گفتی ؟
+ وا..واقعا ؟ یعنی برای من پولاتو جمع کردی ؟
دستم می لرزید . شیشه رو رو به روی گردنش گرفتم .
دستاشو گرفت بالا و از جونش دفاع کرد .
+ هی جیمین آروم باش .... لطفا .
چاقو رو نزدیکتر کردم . چشماشو بست معلوم بود ترسیده . می خواستم بکشمش . ولی ... ولی ...
افتادم زمین .
- همیشه می خواستم باهات دوست بشم . سعی می کردم در حدت عالی بشم تا منو ببینی . سعی می کردم ازم خوشت بیاد . فک می کردم ، بالاخره یه دوست واقعی پیدا کردم .
گوله های اشک از چشمام سرازیر شد . دلم می خواست بمیرم . شیشه رو سمت خودم گرفتم و می خواستم بزنمش به خودم که یونگی شیشه رو گرفت و گفت :
+ نه . یعنی من نمیزارم خودتو بکشی .
بعدم بغلم کرد
+ متاسفم ! واقعا .. متاسفم ..
دیدم اون بیشتر از من داره گریه میکنه سریع بغلش کردم و براش آب آوردم .
از اون روز ما دوستای صمیمی هم شدیم .
هر چند شاید دوست شده باشیم ولی قبلش خیلی با هم مشکل داشتیم . مثلا یه بار از دست خودم و زندگیم خسته شده بودم و می خواستم خودمو از پل عابر بندازم پایین ولی یونگی جلومو گرفت و یه جورایی باهام درد و دل کرد .
+ وایسا داری چیکار میکنی ؟
_ به توچه . دیگه خسته شدم . نمیتونم ادامه بدم .
+ میدونم ، حس بدیه ولی آدم باید باهاش کنار بیاد مثلا من وقتایی که می رفتم کلاس پیانو ، تا شروع به زدن می کردم سکوت از هم می پاشید ، همه پشت سرم بد می گفتن . ولی وقتی بقیه شروع می کردن به زدن همه تشویقشون میکردن و بهشون گوش میدادن . زندگی عادلانه نیست جیمین . ولی باید زندگی کرد .
حرف های یونگی همیشه آرومم می کنن با اینکه از هم بدمون میاد .
یه روز با هم رفته بودیم یه جزیره . من قبلا کلاس رقص می رفتم و اونجا یه دوست داشتم که اسمش تهیونگ بود . ولی بعد اینکه من رفتم از اون کلاس بیرون . اون هی سعی می کرد از من بهتر بشه . من و یونگی روی یه قسمت وایساده بودیم که جلوش یه پرتگاه بود که به آب دریا ختم می شد . یونگی جلوتر از من وایساده بود یعنی نزدیکتر به پرتگاه .
- یونگی مواظب باش خطرناکه نیوفتی .
+ برو بابا .
اعصابم خورد شد و گفتم : به درک .
+ ای ای کمک
فک کردم داره میوفته سریع برگشتم و دیدم..
#رمان_بی_تی_اس
#نامجون
#جین
#شوگا
#جیهوپ
#جیمین
#تهیونگ
#جونگکوک
#بی_تی_اس
#بنگتن
#هوسوک
#آر_ام
#یونگی
#وی
#کوکی
- ۱۷.۶k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط