پایان فصل اول....برم گریه کنم
꧁پارت ۴۵꧂
تابستون با چاشنیه تعطیلات و خوش گذرونی شروع میشه، هوتوکه و ایری و یومه و کاگتوکی از طریق فضای مجازی هر روز تابستون رو با یه برنامه ای که صد در صد ایری ریخته میگذره. یومه هنوز اون شب رو فراموش نکرده و هنوزم سعی میکنه فاصله ای رو با هوتوکه حفظ کنه ولی هر بار هوتوکه بیشتر بهش نزدیک میشه
روز های تابستون میگذره با خنده های بی دلیل خوشی های لحظه ای و چشمانی پر از زندگی...روزی به ساحل روزی به شهربازی و هر روز و هر ثانیه درحال ساخت خاطرات پاک نشدنی بودند...قافل از اینکه یچیزی مستقیم داره میاد به قلب زمین برای خاکستر کردن!...
امروز هم یکی از روز های گرم تابستون...و چی بهتر از بستنی ؟!
ایری و هوتوکه و کاگتوکی جلوی مغازه بستنی فروشی هستن و درحال سفارش ترکیب بستنی...ولی خب یومه دیر کرده چون مشغول حرف با خاله اش بود
یومه با لباسی نازک و سفید و موهای پریشون بدو بدو از جاده رد میشه و میاد پیششون
یومه: "اههه واییی ببخشید میدونم میدونم دیر کردم ایری خفم نکنننن گرمههه"
ایری: "خانوم وقت شناس چه عجب اومدی؟هاااا باشه امروز تو مود مهربونم چون بستنی وانیلی واسه همتون سفارش دادممم"
کاگتوکی: "ولی من وانیلی دوست ندار_"
ایری: "خفه"
ایری سریع شیرجه میزنه بین جمله اعتراضی کاگتوکی
کاگتوکی: "کسی چتر اورده؟ میخواد بارون بیاد"
هوتوکه گوشیشو چک میکنه
هوتوکه: "هواشناسی گفته امروز هم فقط افتابه یه تیکه ابر هم قرار نیست رد بشه"
ایری به کاگتوکی پوزخند میزنه
ایری: "هه کاگتوکی خان عقل نداری چشم که داری اسمونو چه چک نمیکنی؟ "
وسط بحث، هوتوکه و یومه اخرای بستنیشون رو تموم میکنن... گوشی یومه زنگ میخوره...یه شماره ناشناس...
یومه ازشون فاصله میگیره تا جواب گوشیشو بده
یومه توی ذهنش:"شماره ناشناس چی میگه؟ اولین باره.."
یومه جواب شماره ناشناسو میده میده
یومه: "بله؟ بفرمایید؟ "
صدای سوت کشیدن عجیبی پشت تلفن هست انگار خط ها اتصال کرده...اما همون هنگام همه شوکه میشن چون ابر های توفانی سیاهی با بادی سردی همچون مرگ اسمون روشن رو خاموش میکنه و در بر میگیره...
صدای پشت تلفن گوشی یومه توجهش رو دوباره به گوشی برمیگیردونه...یه صدایی که جیغ میکشه انگار جنسیت نداره و انگار اصلا انسان نیست ولی انگار فقط یه چیزو میگه...'اسمان را بنگر'معنی جیغ های و فریاد ها در گوش یومه میپیچه و با لرزش سرش رو بالا میگیره...
در اون لحظه اسمان و ابر ها با عبور تیری سیاه که همچون نابودیست به سمت چشم های یومه می اید با صدای درعدو برق...تنها چشمی که همیشه فقط یومه را دنبال میکرد...چشمان هوتوکه تنها کسی بود که در اون لحظه ان صحنه را دید...دست های هوتوکه مانند بال های فرشته باز میشود و یومه رو در اخرین اغوش در بر میگیرد...و در ان لحظه که اولین قطره باران از اسمان فرود اید و قطره قرمزی دیگر زمین را لمس کند غلظت خون در مقابل غلظت اب به نمایش گذاشته میشد!...و...در چشمان او فرشته ای خاکستر میشود...!
(پایان فصل اول)
تابستون با چاشنیه تعطیلات و خوش گذرونی شروع میشه، هوتوکه و ایری و یومه و کاگتوکی از طریق فضای مجازی هر روز تابستون رو با یه برنامه ای که صد در صد ایری ریخته میگذره. یومه هنوز اون شب رو فراموش نکرده و هنوزم سعی میکنه فاصله ای رو با هوتوکه حفظ کنه ولی هر بار هوتوکه بیشتر بهش نزدیک میشه
روز های تابستون میگذره با خنده های بی دلیل خوشی های لحظه ای و چشمانی پر از زندگی...روزی به ساحل روزی به شهربازی و هر روز و هر ثانیه درحال ساخت خاطرات پاک نشدنی بودند...قافل از اینکه یچیزی مستقیم داره میاد به قلب زمین برای خاکستر کردن!...
امروز هم یکی از روز های گرم تابستون...و چی بهتر از بستنی ؟!
ایری و هوتوکه و کاگتوکی جلوی مغازه بستنی فروشی هستن و درحال سفارش ترکیب بستنی...ولی خب یومه دیر کرده چون مشغول حرف با خاله اش بود
یومه با لباسی نازک و سفید و موهای پریشون بدو بدو از جاده رد میشه و میاد پیششون
یومه: "اههه واییی ببخشید میدونم میدونم دیر کردم ایری خفم نکنننن گرمههه"
ایری: "خانوم وقت شناس چه عجب اومدی؟هاااا باشه امروز تو مود مهربونم چون بستنی وانیلی واسه همتون سفارش دادممم"
کاگتوکی: "ولی من وانیلی دوست ندار_"
ایری: "خفه"
ایری سریع شیرجه میزنه بین جمله اعتراضی کاگتوکی
کاگتوکی: "کسی چتر اورده؟ میخواد بارون بیاد"
هوتوکه گوشیشو چک میکنه
هوتوکه: "هواشناسی گفته امروز هم فقط افتابه یه تیکه ابر هم قرار نیست رد بشه"
ایری به کاگتوکی پوزخند میزنه
ایری: "هه کاگتوکی خان عقل نداری چشم که داری اسمونو چه چک نمیکنی؟ "
وسط بحث، هوتوکه و یومه اخرای بستنیشون رو تموم میکنن... گوشی یومه زنگ میخوره...یه شماره ناشناس...
یومه ازشون فاصله میگیره تا جواب گوشیشو بده
یومه توی ذهنش:"شماره ناشناس چی میگه؟ اولین باره.."
یومه جواب شماره ناشناسو میده میده
یومه: "بله؟ بفرمایید؟ "
صدای سوت کشیدن عجیبی پشت تلفن هست انگار خط ها اتصال کرده...اما همون هنگام همه شوکه میشن چون ابر های توفانی سیاهی با بادی سردی همچون مرگ اسمون روشن رو خاموش میکنه و در بر میگیره...
صدای پشت تلفن گوشی یومه توجهش رو دوباره به گوشی برمیگیردونه...یه صدایی که جیغ میکشه انگار جنسیت نداره و انگار اصلا انسان نیست ولی انگار فقط یه چیزو میگه...'اسمان را بنگر'معنی جیغ های و فریاد ها در گوش یومه میپیچه و با لرزش سرش رو بالا میگیره...
در اون لحظه اسمان و ابر ها با عبور تیری سیاه که همچون نابودیست به سمت چشم های یومه می اید با صدای درعدو برق...تنها چشمی که همیشه فقط یومه را دنبال میکرد...چشمان هوتوکه تنها کسی بود که در اون لحظه ان صحنه را دید...دست های هوتوکه مانند بال های فرشته باز میشود و یومه رو در اخرین اغوش در بر میگیرد...و در ان لحظه که اولین قطره باران از اسمان فرود اید و قطره قرمزی دیگر زمین را لمس کند غلظت خون در مقابل غلظت اب به نمایش گذاشته میشد!...و...در چشمان او فرشته ای خاکستر میشود...!
(پایان فصل اول)
- ۳.۵k
- ۱۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط