کافی نبود و نیست

‍ ‍‌کافی نبود و نیست
هزاران هزار سال
تا بازگو کند:
آن لحظه‌‌ گریخته‌ی جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم
در باغ شهر ما
در نور بام‌داد زمستان شهر ما
-شهری که زادگاه من و زادگاه توست-
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کواکب ستاره‌ای‌ست.


#ژاک_پره‌ور
#برگردان: #نادر_نادرپور


دیدگاه ها (۳)

‌تو ساعتی، تو چراغی، تو بستری، تو سکوتی چگونه می‌توانم که غا...

‍ ‌ تو را صدا کردمدر تاریک‌ترین شب‌ها دلم صدایت کردو تو با ط...

‌اگر می خواهی احساس مرا بدانیبه سایه ات نگاه کننزدیک به تو ا...

‌آنڪه می‌گوید دوستت دارمـخنیاگر غمگینی‌ستڪه آوازش را از دست ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط