my destiny

my destiny
Part =⁷
لنا همینجوری داشت با خودش حرف می‌زد ینی چه کار کردم که با حجم زیادی از فکر و خیال خوابید
صبح بلند شد صبحونه رو حاضر کرد تا خواست بره هیون صداش کرد
هیون : امروز دوستم فیلیکس میاد غذا رو حاضر کن زن اون هم میاد لباس خدمتکاریت رو نپوش(سرد)
لنا: باشه(سرد و با بغض )
توی راه بودهمو احساس سنگینی دوباره بهش دست داد
یونا رو دید
یونا:سلام لنا چطوری
لنا:هعی تو چطوری
یونا منم تعریفی ندارم واییییییییییی مامان بابام به زور شوهرم دادن (ناراحت)
لنا: عه چه جالب منم مث تو ام
یونا: اوهوم بریم
هر دوتاشون سر کلاس بودن انگار اون زندگی مزخرف رو رها کرده بودن هر دو تاشون رفتن خونه هاشون
لنا غذا رو درست کرد نشست تکالیف رو انجام داد تقریبا ساعت ۶ بود که زنگ در به صدا در اومد یونا دوستش رو دید
لنا: سلام دختر
و همو بغل کردن هیونجین هم فیلیکس
هیون: سلام گوریل خر
فیلیکس:سلام کروکدیل گاو
خلاصه نشستن
هیون:تو هم سینگل در اومدی؟(آروم )
فیلیکس: عین خودت (آروم)
فیلیکس: با دختره چیکار میکنی
هیون: خدمتکارم شده(آروم)
فیلیکس:حاجی تو خیلی بهش سخت گرفتی(آروم)
هیون: تو چیکارش کردی(بازم آروم)
فیلیکس: هیچ بابا یه گوشه برای خودش هست (آروم)
یونا و لنا داشتن با هم حرف میزدن
هیون و فیلیکس هم همین طور




بی شرط
دیدگاه ها (۱۰)

my destiny Part=8خب از زبون هان هم بگمخب سلام من خانم ۱۸ سال...

بچه ها فیک تا اینجا چطور بود؟

مرسی برای حمایت هاتون

my destiny part =⁶خب این طور پیش بره من باید دست اجاره کنم ...

پارت سیو یکماونیکس :به هر حال اگه بهت چپ نگا کرد بهم بگو چپش...

حس های ممنوعه ۴

#بد_بوی#پارت_۳۵#الینا مامان بابا رو راضی کردم بزارم من و لنا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط