ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 71 (๑˙❥˙๑)
با اینکه زمستان بود اما اون شب هوا اصلا سرد نبود و نسیمی خنکی که میوزید هوا رو عجیب قشنگ دل پذیر میکرد
و زوجی که دست در دست هم زیر چراغ های زرد پارک خلوت قدمی میزن فضای رمانتیکی رو ایجاد میکرد ...
جونگکوک با نگاه های زیر چشمی به دختر که گونه ها و بینیش قرمز شده بودن نگاه می کردو ریز به این کیوتیش میخندید اما اون عجیب توی فکر فرو رفته بود و حتا جونگکوک متوجه این شد و نگاهش رو دوباره به جلوی داد و خطاب به همسرش گفت ...
جونگکوک : چی انقدر فکرتو درگیر کرده
ویوا ایستاد باعث شد جونگکوک هم از حرکت وایسته بین گفتن و نگفتن حرفی که تمام مدت مثل خوره به جونش اوفتاده بود تردید داشت اما در نهایت سرش رو بلند کرد و توی چشماش خیره شد و حرفی که توی ذهنش میچرخید رو بلاخره به زبون آورد ..
ویوا : من..دیشب ههرا رو توی ..مهمونی دیدم ..یه چیزای در مورد گذشتون گفت ...
بین گفتن کلماتش مکث میکرد که دوباره بغض نگیره متنفر بود از این بغض لعنتی که هیچ کنترلی روش نداشت و بی اختیار گلویش خفه و چشماش برقی از اشک توش موج زد ... اینبار با غیض و صدای خفه از بین دندون هاش غرید ...
ویوا : چرا بهم نگفتی اون دوست دختر سابقته من با اون .. دختر سر یه .. میز نشستم.. میدونی دیشب چیا بهم گفت..
آخر حرفش رو با صدای نسبتاً بلند گفت و باعث شد اشکی که تمام مدت سعی می کرد جلوش رو بگیره روی گونه اش جاری شد
جونگکوک که هر لحظه اخمش غلیظ تر میشد دستش روی گونه دختر گذاشت و درحالی که با انگشت شصتش گونه اش لمس میکرد
با لحنی جدی گفت .... جونگکوک : هیشش.. میدونم... همه چیز میدونم
دوستت امروز اومد شرکت و همه اتفاقات دیشب رو تعریف کرد میدونم هه را چیا بهت گفته ...
دست دیگرش رو بلند کرد و روی گونه اش گذاشت و روی صورتش خم شد
با احساس دستای گرم جونگکوک روی گونه های سردش لحظه ای چشماش رو بست و اشک سمج دیگری روی گونه اش جاری شد و نگاهش رو دوخت به چشم های جدی جونگکوک و بعد صداش رو شنیدن که با جدیت ادامه داد
جونگکوک : اتفاقات گذشته..توی گذشته مونده و دیگه مهم نیست
مهم الان مهم توی ..
با تک تک کلماتش بهش فهمون که چقدر براش باارزشه و هیچ حسی برای ویوا شیرین تر از این نبود ... دستش روی دست جونگکوک که روی گونه اش بود گذاشت و بین بغض اشک لبخند زد و دید که جونگکوک هم لبخند ریزی زد و پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک تکیه داد
ویوا : من همه چیزی تحمل میکنم عصبانیتت خشمت فریاد هات..اما هیچ وقت منو با بی اعتمادیت امتحان نکن
(๑˙❥˙๑) پارت 71 (๑˙❥˙๑)
با اینکه زمستان بود اما اون شب هوا اصلا سرد نبود و نسیمی خنکی که میوزید هوا رو عجیب قشنگ دل پذیر میکرد
و زوجی که دست در دست هم زیر چراغ های زرد پارک خلوت قدمی میزن فضای رمانتیکی رو ایجاد میکرد ...
جونگکوک با نگاه های زیر چشمی به دختر که گونه ها و بینیش قرمز شده بودن نگاه می کردو ریز به این کیوتیش میخندید اما اون عجیب توی فکر فرو رفته بود و حتا جونگکوک متوجه این شد و نگاهش رو دوباره به جلوی داد و خطاب به همسرش گفت ...
جونگکوک : چی انقدر فکرتو درگیر کرده
ویوا ایستاد باعث شد جونگکوک هم از حرکت وایسته بین گفتن و نگفتن حرفی که تمام مدت مثل خوره به جونش اوفتاده بود تردید داشت اما در نهایت سرش رو بلند کرد و توی چشماش خیره شد و حرفی که توی ذهنش میچرخید رو بلاخره به زبون آورد ..
ویوا : من..دیشب ههرا رو توی ..مهمونی دیدم ..یه چیزای در مورد گذشتون گفت ...
بین گفتن کلماتش مکث میکرد که دوباره بغض نگیره متنفر بود از این بغض لعنتی که هیچ کنترلی روش نداشت و بی اختیار گلویش خفه و چشماش برقی از اشک توش موج زد ... اینبار با غیض و صدای خفه از بین دندون هاش غرید ...
ویوا : چرا بهم نگفتی اون دوست دختر سابقته من با اون .. دختر سر یه .. میز نشستم.. میدونی دیشب چیا بهم گفت..
آخر حرفش رو با صدای نسبتاً بلند گفت و باعث شد اشکی که تمام مدت سعی می کرد جلوش رو بگیره روی گونه اش جاری شد
جونگکوک که هر لحظه اخمش غلیظ تر میشد دستش روی گونه دختر گذاشت و درحالی که با انگشت شصتش گونه اش لمس میکرد
با لحنی جدی گفت .... جونگکوک : هیشش.. میدونم... همه چیز میدونم
دوستت امروز اومد شرکت و همه اتفاقات دیشب رو تعریف کرد میدونم هه را چیا بهت گفته ...
دست دیگرش رو بلند کرد و روی گونه اش گذاشت و روی صورتش خم شد
با احساس دستای گرم جونگکوک روی گونه های سردش لحظه ای چشماش رو بست و اشک سمج دیگری روی گونه اش جاری شد و نگاهش رو دوخت به چشم های جدی جونگکوک و بعد صداش رو شنیدن که با جدیت ادامه داد
جونگکوک : اتفاقات گذشته..توی گذشته مونده و دیگه مهم نیست
مهم الان مهم توی ..
با تک تک کلماتش بهش فهمون که چقدر براش باارزشه و هیچ حسی برای ویوا شیرین تر از این نبود ... دستش روی دست جونگکوک که روی گونه اش بود گذاشت و بین بغض اشک لبخند زد و دید که جونگکوک هم لبخند ریزی زد و پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک تکیه داد
ویوا : من همه چیزی تحمل میکنم عصبانیتت خشمت فریاد هات..اما هیچ وقت منو با بی اعتمادیت امتحان نکن
- ۱۷.۹k
- ۱۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط