بورام هنوز کنار در ایستاده بود لباسهایش از باران خیس و

بورام هنوز کنار در ایستاده بود. لباس‌هایش از باران خیس و سنگین شده بود. قطره‌ها از نوک موهایش روی کف زمین می‌چکیدند.

کوک نگاه کوتاهی به او انداخت و بدون حرف به اتاق رفت. چند لحظه بعد با یک هودی مشکی گشاد برگشت. آن را جلو بورام گرفت.
– اینو بپوش… سرما نخوری.

بورام مردد به لباس نگاه کرد، بعد به کوک.
– نه… نیازی نیست. همینطوری خوبم.

کوک ابرو بالا انداخت، لحنش آرام اما محکم بود:
– خیس شدی. لطفاً.

بورام آهسته هودی را گرفت. انگشتانش هنگام گرفتن لباس به دست کوک خورد و بی‌اختیار سریع عقب کشید. قلبش تندتر زد.

به سمت گوشه‌ی سالن رفت، سرش پایین بود. وقتی هودی را پوشید، آستین‌ها روی دست‌هایش افتادند و او را کوچک‌تر از همیشه نشان می‌دادند.

کوک با لبخند کمرنگی نگاهش کرد.
– اندازه‌ت نیست… ولی بهت میاد.

بورام سرش را پایین‌تر انداخت، گونه‌هایش کمی سرخ شد. برای اولین بار بعد از یک روز سخت، یک حس عجیب آرام از درونش گذشت.
بورام بعد از پوشیدن هودی، آرام روی مبل نشست. نگاهش بی‌اختیار در فضای خانه می‌چرخید. ناگهان چشم‌هایش روی گلدانی در گوشه‌ی سالن قفل شد.

همان دسته‌گل آفتابگردانی بود که اولین‌بار برای کوک درست کرده بود. کمی خشکیده، اما هنوز مرتب در گلدان جا گرفته بود.

بورام نفسش را در سینه حبس کرد. لب‌هایش لرزید.
– آقای جونگ کوک…

کوک که داشت فنجان قهوه را روی میز می‌گذاشت، مکث کرد. پوزخندی نرم زد.
– جونگ کوک؟… لطفاً کوک صدام کن.

بورام سرش را پایین انداخت و دوباره به دسته‌گل نگاه کرد. صدایش آهسته اما پر از سؤال بود:
– کوک… چرا اینو نگه داشتی؟

کوک لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش روی آفتابگردان‌ها ماند. بعد آرام نشست، دست‌هایش را روی زانو گذاشت.
– چون… اولین بار بود کسی بدون قضاوت، برام چیزی انتخاب کرد.
نگاهش به بورام افتاد.
– و چون از نگاه کسی اومده بود… که فرق داشتنش قشنگه، نه عجیب.
دیدگاه ها (۱)

اشک در چشم‌های بورام جمع شد. واژه‌ی «عجیب» مثل خنجری آرام دل...

کوک بعد از اینکه دست بورام رو ول کرد، کمی سکوت کرد. صدایش آر...

کوک به جعبه‌ی شیرینی در دستش نگاه کرد. روبانش شل شده بود و ب...

باران آرام روی شانه‌های بورام می‌ریخت. اشک‌هایش هنوز جاری بو...

عاشق بودن به اجبار!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط