نامه ای از طرف سرباز به معشوق
خب یه دو پارتی نوشتم درباره یه زوج معمولی توی جنگ امیدوارم دوست داشته باشین😺✨🍬
p1
موشک ها و بمب ها قرار است به زودی شهر را به آتش بکشند سربازان دشمن میخواهند وارد کشور شوند اما سوغاتشان زودتر از خودشان میرسد.
من به تازگی ازدواج کرده ام اما همسرم دارد به جنگ میرود و من نمیتوانم این را باور کنم که زندگی او دارد برای جنگ به خطر میافتد شب گذشته درباره این موضوع با او بحث کردم، اما نتیجه ای نداشت. او میگوید:«اگر اکنون به جنگ نروم تمام عمر خود را برای بزدلی سرزنش خواهم کرد.»
به سمت آیینه میروم. چشمانم پف کرده و خونین است آرام قدم بر میدارم او دارد میرود. با خود میگویم:او را دوباره میبینم.
اما میدانم که اینطور نیست با این حال خود را آرام میکنم و درحالی که دارد با دیگران خداحافظی میکند به سمتش میروم.
دستش را دراز میکند و با لبخندی شیرین میگوید:«میبینمت؟»
لبخندی تلخ میزنم و اورا در آغوش میگیرم:«قرار نیست منصرف بشی؟» گرمای دستانی که دورم حلقه میشوند را را احساس میکنم.
با صدایی پر از هیجان میگوید:«نه! ولی قول میدم پیروز برگردم»
دستم را از کمرش جدا میکنم و کمی عقب میروم. سرش را کج میکند و با نگاهی سرشار از زندگی و کنجکاوی به من مینگرد.
او میخواهد برود، او زیادی جوان است، او خوش قلب است و او زیبا ترین روحی را دارد که تا به حال دیده ام اما او میخواهد برود...
دست هایم را بر روی شانه اش میگزارم روی پنجه پا بلند میشوم و گونه اشرا میبوسم او دارد میرود، دارد میرود و ممکن است دیگر او را نبینم از او جدا میشوم و با جویبار هایی که از چشمانم جاری شده و دیدم را تار کرده است به او مینگرم. لبخند میزند آرام سرم را میبوسد و میگوید:«میبینمت؟»
لبخندی میزنم:«توی همین دنیا!»
«ببینم چی میشه مراقب خودت باش»
سری تکان میدهم. او نیز پوتینهای خود را میپوشد و دور میشود.
پارت دوم:
https://wisgoon.com/p/NDY8KXEG3I/
p1
موشک ها و بمب ها قرار است به زودی شهر را به آتش بکشند سربازان دشمن میخواهند وارد کشور شوند اما سوغاتشان زودتر از خودشان میرسد.
من به تازگی ازدواج کرده ام اما همسرم دارد به جنگ میرود و من نمیتوانم این را باور کنم که زندگی او دارد برای جنگ به خطر میافتد شب گذشته درباره این موضوع با او بحث کردم، اما نتیجه ای نداشت. او میگوید:«اگر اکنون به جنگ نروم تمام عمر خود را برای بزدلی سرزنش خواهم کرد.»
به سمت آیینه میروم. چشمانم پف کرده و خونین است آرام قدم بر میدارم او دارد میرود. با خود میگویم:او را دوباره میبینم.
اما میدانم که اینطور نیست با این حال خود را آرام میکنم و درحالی که دارد با دیگران خداحافظی میکند به سمتش میروم.
دستش را دراز میکند و با لبخندی شیرین میگوید:«میبینمت؟»
لبخندی تلخ میزنم و اورا در آغوش میگیرم:«قرار نیست منصرف بشی؟» گرمای دستانی که دورم حلقه میشوند را را احساس میکنم.
با صدایی پر از هیجان میگوید:«نه! ولی قول میدم پیروز برگردم»
دستم را از کمرش جدا میکنم و کمی عقب میروم. سرش را کج میکند و با نگاهی سرشار از زندگی و کنجکاوی به من مینگرد.
او میخواهد برود، او زیادی جوان است، او خوش قلب است و او زیبا ترین روحی را دارد که تا به حال دیده ام اما او میخواهد برود...
دست هایم را بر روی شانه اش میگزارم روی پنجه پا بلند میشوم و گونه اشرا میبوسم او دارد میرود، دارد میرود و ممکن است دیگر او را نبینم از او جدا میشوم و با جویبار هایی که از چشمانم جاری شده و دیدم را تار کرده است به او مینگرم. لبخند میزند آرام سرم را میبوسد و میگوید:«میبینمت؟»
لبخندی میزنم:«توی همین دنیا!»
«ببینم چی میشه مراقب خودت باش»
سری تکان میدهم. او نیز پوتینهای خود را میپوشد و دور میشود.
پارت دوم:
https://wisgoon.com/p/NDY8KXEG3I/
- ۲.۴k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط