یه داستان شیرین

یه داستان شیرین
یکی تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار. تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدم:تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد:آخه مشتهای بابات بزرگتره...
خدایا در اخرین روزهای این سال، اقرار می کنم که مشت من کوچیکه, ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست...
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاحمونه و عقلم بهش قد نمی ده, زندگی دوستانم و خودم و همه خانواده ها را پر کنی...
آمین
دیدگاه ها (۱۱)

شـروع کـرد بـه نـمـاز خـونـدن!رسید به { اِیـَّاکَــ نـَستـَع...

یا زهرا

قدیمها پنجره خونمون رو به شهری باز میشد که توش پر از آدمهای ...

مادرم خورد زمین وجگرم تیر کشیدازغم بال وپرش بال وپرم تیرکشید...

black flower(p,279)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط