یک قفل زدم بر دل و پیمانه شکستم

یک قفل زدم بر دل و پیمانه شکستم 
ساقی نظر انداخت، به میخانه نشستم 

بر چشم زدم طعنه، که این بار، نبازی 
زان، مستیِ چشمش، دلِ دیوانه شکستم

گفتم، نزنم زخمه بر این سازِ مخالف 
با نغمه‌ی تارش به طربخانه نشستم 

دیدم نتوان بگذرم از مستیِ عشقش 
مجنون شدم و از خود و بیگانه شکستم

تا آنکه نسوزم، به ره عشق، دگر بار 
بر شمعِ رخش، باز چو پروانه، نشستم 

مستانه وضو کردم و در محضرِ ساقی 
افسانه و پیمانه و بتخانه، شکستم
دیدگاه ها (۱)

مادربزرگم هشتاد و خرده ایسال عمر کرد!این آخریا هر موقع میدید...

قد پاهای خودت کفش به پا کن گل من#علیرضا_آذر

وقتى يه زن بهت ميگه:برو هركارى ميخواى بكنى بكناون كارى كه مي...

عاشقانه های شبنم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط