پارت
پارت۳
میسو:
رفتمو سلام کردم گفتم چی شده؟
هیون وو از جاش بلند شد و گفت هیچی دختر جون داریم به فنا میریم و رفت تو هال.
من گفتم چی شده بابا؟ بابام گف: میسو جان منو مادرت می خوایم بریم ماه عسل و دو هفته دیگه بر میگردیم. میسو: تا اینو شنیدم مثل چی داد زدم نه امممکککاااان نداره و زدم روی میز و رفتم تو اتاقم.
فردا که شد از خواب بیدار شدم دیدم پسره نیس . از اتاق رفتم بیرون هیچ کس نبود که یهو پسره از تو اتاق بابام اینا اومد بیرون و یه کاغذ به من دادو گفت کار خودشو کردن. من کاغذو محکم گرفتم و خوندم نامه از طرف بابامو هه نا بود اونا رفته بود ماه عسل . من واقعا مصداق یک ادم بد بخت بیچاره بودم . پسره گفت: خب بدم نیست که اونا رفتن بهتره از فرصت استفاده کنیم من امشب پارتی میگیرم. میسو: چی نه حرفشم نزن ... ساعت ۸شب بود هیون وو منو بالاخره راضی کرد و گفت اگه بهش گوش بدم برام جبران میکنه ... کم کم مهمونا اومدن کسی با من اشنا نبود من مثل گارسونا بودم براشون خسته شدم از خونه زدم بیرون یه هوایی بخورم چند دقیقه ای بود که داشتم قدم می زدم که چند تا موتوری اومدن سمتم تند تر راه رفتم و اونا منو توی یک کوچه گیر انداختن . داد زدم کمک کمک .. شما کی هستین ...
(خونه)
هیون وو: مهمونا رفتن بچه کجایی .. میسو! دختره شیطون .
از خونه زدم بیرون چند تا کوچه بالاتر صدایی شنیدم گفتم شاید میسو باشه دویدم به سمت صدا درست شنیده بودم صدای خودش بود ولی اون موتوری ها کی بودن رفتم نزدیکتر .
میسو: چیکار داری با من ولم کن کمک کمک. پسره قلدری بود که توی مدرسه ابروش رو برده بودم اون داشت نزدیکتر می شد که منم عقب تر میرفتم تا اینکه خوردم زمین کم کم داشت گریم می گرفت. پسره دستشو دراز کرد که بزنه تو گوشم چشمامو بستم که یهو دیدم اتفاقی نیافتاد. چشمامو باز کردم باورم نمی شد هیون وو بود که دست پسره رو محکم نگه داشته بود و پرتش کرد کنار یه دعوای حسابس شد اخرش موتوریا در رفتن. هیون وو اومد تو دستشو دراز کردو گفت:بلند شو حالت خوبه؟ اینجا چیکار می کنی.
میسو: من دستشو نگرفتم اما بلند شدم ترسیده بودم واسه همین گفتم ممنونم دیگه نتونستم حرفی بزنم گریم امانم نمی داد بالاخره برگشتیم خونه . من گفتم امشب تو اتاق بابام می خوابم .
اونم گفت اره بهترین کارت همینه.
{ساعت ۳ نصفه شب}
هیون وو: از خواب بیدار شدم دیدم صدای ناله از اتاق مامانم اینا میاد رفتمو در و باز کردم دیدم میسو داره گریه می کنه و میگه ولم کن کمک. فکر کنم از اتفاقی که براش افتاد خیلی ترسیده . رفتم بالا سرشو
میسو:
رفتمو سلام کردم گفتم چی شده؟
هیون وو از جاش بلند شد و گفت هیچی دختر جون داریم به فنا میریم و رفت تو هال.
من گفتم چی شده بابا؟ بابام گف: میسو جان منو مادرت می خوایم بریم ماه عسل و دو هفته دیگه بر میگردیم. میسو: تا اینو شنیدم مثل چی داد زدم نه امممکککاااان نداره و زدم روی میز و رفتم تو اتاقم.
فردا که شد از خواب بیدار شدم دیدم پسره نیس . از اتاق رفتم بیرون هیچ کس نبود که یهو پسره از تو اتاق بابام اینا اومد بیرون و یه کاغذ به من دادو گفت کار خودشو کردن. من کاغذو محکم گرفتم و خوندم نامه از طرف بابامو هه نا بود اونا رفته بود ماه عسل . من واقعا مصداق یک ادم بد بخت بیچاره بودم . پسره گفت: خب بدم نیست که اونا رفتن بهتره از فرصت استفاده کنیم من امشب پارتی میگیرم. میسو: چی نه حرفشم نزن ... ساعت ۸شب بود هیون وو منو بالاخره راضی کرد و گفت اگه بهش گوش بدم برام جبران میکنه ... کم کم مهمونا اومدن کسی با من اشنا نبود من مثل گارسونا بودم براشون خسته شدم از خونه زدم بیرون یه هوایی بخورم چند دقیقه ای بود که داشتم قدم می زدم که چند تا موتوری اومدن سمتم تند تر راه رفتم و اونا منو توی یک کوچه گیر انداختن . داد زدم کمک کمک .. شما کی هستین ...
(خونه)
هیون وو: مهمونا رفتن بچه کجایی .. میسو! دختره شیطون .
از خونه زدم بیرون چند تا کوچه بالاتر صدایی شنیدم گفتم شاید میسو باشه دویدم به سمت صدا درست شنیده بودم صدای خودش بود ولی اون موتوری ها کی بودن رفتم نزدیکتر .
میسو: چیکار داری با من ولم کن کمک کمک. پسره قلدری بود که توی مدرسه ابروش رو برده بودم اون داشت نزدیکتر می شد که منم عقب تر میرفتم تا اینکه خوردم زمین کم کم داشت گریم می گرفت. پسره دستشو دراز کرد که بزنه تو گوشم چشمامو بستم که یهو دیدم اتفاقی نیافتاد. چشمامو باز کردم باورم نمی شد هیون وو بود که دست پسره رو محکم نگه داشته بود و پرتش کرد کنار یه دعوای حسابس شد اخرش موتوریا در رفتن. هیون وو اومد تو دستشو دراز کردو گفت:بلند شو حالت خوبه؟ اینجا چیکار می کنی.
میسو: من دستشو نگرفتم اما بلند شدم ترسیده بودم واسه همین گفتم ممنونم دیگه نتونستم حرفی بزنم گریم امانم نمی داد بالاخره برگشتیم خونه . من گفتم امشب تو اتاق بابام می خوابم .
اونم گفت اره بهترین کارت همینه.
{ساعت ۳ نصفه شب}
هیون وو: از خواب بیدار شدم دیدم صدای ناله از اتاق مامانم اینا میاد رفتمو در و باز کردم دیدم میسو داره گریه می کنه و میگه ولم کن کمک. فکر کنم از اتفاقی که براش افتاد خیلی ترسیده . رفتم بالا سرشو
- ۲.۳k
- ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط