پارت ششم

پارت ششم:
داستان از دیدگاه یونگی: از صبح اول وقت در حال سفر بودن ، تقریبا نیم ساعت اینا مونده بود تا به سئول برسند ، دفتر نقاشی کودکیاش رو هم با خودش برداشته بود ، یونگی لبخند بر لب داشت ، اما جیمین برعکس ناراحت بود ، یونگی نگران جیمین و گفت:چت شده جیمین ، خوبی؟ جیمین لبخند ملایمی زد و گفت: آره خوبم . یونگی گفت: قیافت که اینطوری نشون نمیده. جیمین گفت: ناراحت نباش ، فقط خسته ام . سر فرشته دیشب به جیمین گفته بود که باید هرچه زودتر از پیش یونگی بره وگرنه عواقب خوبی ندارد .
یونگی به خونشون رسید و با خانواده اش روبرو شد و باهاشون شام خورد و درد و دل کرد.
(صبح فردا)
یونگی از خواب بیدار شد، انتظار دیدن جیمین رو داشت ، اما برعکس ، جیمین کنارش نبود. یعنی کلا نبود ، چندین بار صداش زد اما نبود ، نکنه ترسش به واقعیت تبدیل شده بود ، جیمین بالاخره رفته بود ، از تخت پایین پرید و جیمین رو با تمام توان صدا زد اما نبود ، از آن طرف ، جیمین اجازه دیدن و در نظر داشتن یونگی رو نداشت و نوعی با او برای همیشه خداحافظی کرده بود ، یونگی گریه و زاری میکرد و با تمام وجود داد میزد و جیمین رو صدا میکرد، بعد چندین دقیقه خسته شد و وسعت اتاق روی زمین افتاد ، چشمانش قرمز شده بود و صورتش خیس اشک ، بدنش سست شده بود ، از خودزنی و کوباندن خودش در درو دیوار کل بندش قرمز و کبود شده بود ، آخر بلند شد و مداد رنگی و دفتر نقاشی کودکیاش رو برداشت و شروع کرد به کشیدن نقاشی ، نقاشی جیمین رو به بهترین شکل ممکن کشید و قاب کرد و به دیوار اتاقش زد .
بعد آن روز جیمین و یونگی با حسرت همدیگر زندگی کردند و با این حسرت از دنیا رفتند.
های گایز پارت آخر 🌹
دیدگاه ها (۰)

پارت پنجم:داستان از دیدگاه یونگی: با جیمین در زیر شیروانی خو...

پارت چهارم:داستان از دیدگاه جیمین: چند روزی بود که با یونگی ...

پارت نهم:داستان از دیدگاه یونگی: از شبی که بابابزرگش اجازه ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط