THE NAME
.THE NAME...
میان دو نگاه
PART...
🕔
SEASON...
2⃣
🖤💋...
سوفی لبخند کمرنگی زد و به هانا یه نگاه پر از معنا کرد و دستش رو گرفت و گفت :
_ببخشید که اون خاطره رو برات یادآوری کردم!
هانا اشک هاش رو پاک کرد و یه لبخند زیبا تحویل سوفی داد.
یونگی با نگاهی متعجب از سوفی پرسید:
_ 5 سال پیش چه اتفاقی افتاده؟
نامجون محکم به بازوش زد و گفت:
_واقعا یادت نیست؟ خواهرش وسط اجرای مراسم مامای 2025 از حال رفت و از روی صحنه پایین افتاد و 3 ماه بیمارستان بستری شد!
یونگی که انگار خیلی از اینکه موضوع به این مهمی رو فراموش کرده بود سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ ای کاش میتونستم برادر بهتری باشم.
و بعد سوفی رو بلند کرد و برآید استایل بغلش کرد و به سمت اتاقش برد.
خواهرش رو گذاشت رو تخت و پتو رو کشید روش و آروم زمزمه کرد:
_کمی استراحت کن تا دکتر برسه.
سوفی لبخندی زد و پیشونی برادرش رو بوسید.
یونگی از اتاق خارج شد و نامیرا رو جلوی خودش دید.
نامیرا یونگی رو در آغوش کشید و یونگی از این آغوش استقبال کرد.
انگار هربار که نامیرا رو میدید حالش عوض میشد و میخواست تا همیشه پیش نامیرا بمونه.
نامیرا اون لحظه میدونست که یونگی چه دردی داره پس همینکه تو آغوش گرفته بودش آروم در گوشش زمزمه میکرد:
_هیچ چیز تقصیر تو نیست و همه چی درست میشه.
آخرین جمله ی نامیرا قلب یونگی رو حسابی لرزوند:
_ من تا آخرش به خاطر تو اینجام.
9:30 p.m:
همه نگران تو سالن اصلی نشسته بودن تا دکتر سوفی رو معاینه کنه.
دکتر با...
🖤💋...
#ميان_دو_نگاهز
@w.h.s.scenario.2025
میان دو نگاه
PART...
🕔
SEASON...
2⃣
🖤💋...
سوفی لبخند کمرنگی زد و به هانا یه نگاه پر از معنا کرد و دستش رو گرفت و گفت :
_ببخشید که اون خاطره رو برات یادآوری کردم!
هانا اشک هاش رو پاک کرد و یه لبخند زیبا تحویل سوفی داد.
یونگی با نگاهی متعجب از سوفی پرسید:
_ 5 سال پیش چه اتفاقی افتاده؟
نامجون محکم به بازوش زد و گفت:
_واقعا یادت نیست؟ خواهرش وسط اجرای مراسم مامای 2025 از حال رفت و از روی صحنه پایین افتاد و 3 ماه بیمارستان بستری شد!
یونگی که انگار خیلی از اینکه موضوع به این مهمی رو فراموش کرده بود سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ ای کاش میتونستم برادر بهتری باشم.
و بعد سوفی رو بلند کرد و برآید استایل بغلش کرد و به سمت اتاقش برد.
خواهرش رو گذاشت رو تخت و پتو رو کشید روش و آروم زمزمه کرد:
_کمی استراحت کن تا دکتر برسه.
سوفی لبخندی زد و پیشونی برادرش رو بوسید.
یونگی از اتاق خارج شد و نامیرا رو جلوی خودش دید.
نامیرا یونگی رو در آغوش کشید و یونگی از این آغوش استقبال کرد.
انگار هربار که نامیرا رو میدید حالش عوض میشد و میخواست تا همیشه پیش نامیرا بمونه.
نامیرا اون لحظه میدونست که یونگی چه دردی داره پس همینکه تو آغوش گرفته بودش آروم در گوشش زمزمه میکرد:
_هیچ چیز تقصیر تو نیست و همه چی درست میشه.
آخرین جمله ی نامیرا قلب یونگی رو حسابی لرزوند:
_ من تا آخرش به خاطر تو اینجام.
9:30 p.m:
همه نگران تو سالن اصلی نشسته بودن تا دکتر سوفی رو معاینه کنه.
دکتر با...
🖤💋...
#ميان_دو_نگاهز
@w.h.s.scenario.2025
- ۱.۱k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط