پارت
پارت۱۳
چیزی نگفت.کلافه گفتم
_حداقل اسمتو بگو.کی هستی تو؟
کمی نگاهم کرد و گفت
_آرمان
چند بار اسمشو تو ذهنم تکرار کردم.بهش زل زدم تا نتونه یه دفه منو با کلی سوال جا بزاره.
_اگه نتونستم؟
_میتونی.
_ولی اینا که...
صدای زنگ موبایلم بلند شد و نگاه هردو به سمت کیفم رفت و با بالا اومدن نگاهم...من بودم و یه پلاستیک توی دوستم و هیچ کس!
زیر لب گفتم
_اخه الان؟
گوشیو جواب دادم
_الو
_چته؟...
_هووف میلاد زود بگو که اصلا موقع خوبی زنگ نزدی.
_میبینم که با استقبال گرمی مواجه شدم.
چند لحظه مکث کردم و گفتم
_ایرانی؟
_ایران چیه؟جلو در دانشگاهم.
از خوشحالی بالاپریدم و گفتم
_جدی میگی؟
خندید و گفت
_منتظرم
خوشحال گفتم
_باشه خدافظ
با خنده خدافظی کرد.میلاد چند ماهی بود که به خاطر پروژش ایران نیومده بود.
چند سالی از من بزرگتر بود و عموم اونو به خاطر تحصیل فرستاده بود آلمان.خیلی خانواده ی گسترده ای نداشتم.من ، مامانم ، عموم، زن عموم و ...میلاد.همین!میلاد خیلی رفیق خوبی بود.
.صدای به هم خوردن شیشه خورده ها منو از حال خوبم بیرون برد.
یه نگاه به جای خالیش و یه نگاه به پلاستیک مشکی توی دستم انداختم.نشستم رو صندلی و پلاستیکو باز کردم.توش پر از شیشه خورده بود و فقط چن تا تیکه ی بزرگ شیشه داشت.اروم گفتم
_من چجوری اینو مث روز اولش کنم؟اصن این چی بوده؟
درمونده به شیشه ها نگاه کردم و نفسمو صدادار فوت کردم.پلاستیکو بستم و بلند شدم.
_اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟مگه هر چی اون نره غول چشم مشکی گفت من باید انجام بدم؟عمرا.
پلاستیکو گذاشتم رو صندلی و رفتم بیرون.درم محکم بستم.
چند لحظه ایستادم و مردد به در بسته کلاس نگاه کردم.پامو کوبیدم رو زمین و زیر لب گفتم
_من روی تورو کم میکنم.
برگشتم و پلاستیکو برداشتم.
هرچند...هیچ ایده ای برای این کار غیر ممکن نداشتم...
چیزی نگفت.کلافه گفتم
_حداقل اسمتو بگو.کی هستی تو؟
کمی نگاهم کرد و گفت
_آرمان
چند بار اسمشو تو ذهنم تکرار کردم.بهش زل زدم تا نتونه یه دفه منو با کلی سوال جا بزاره.
_اگه نتونستم؟
_میتونی.
_ولی اینا که...
صدای زنگ موبایلم بلند شد و نگاه هردو به سمت کیفم رفت و با بالا اومدن نگاهم...من بودم و یه پلاستیک توی دوستم و هیچ کس!
زیر لب گفتم
_اخه الان؟
گوشیو جواب دادم
_الو
_چته؟...
_هووف میلاد زود بگو که اصلا موقع خوبی زنگ نزدی.
_میبینم که با استقبال گرمی مواجه شدم.
چند لحظه مکث کردم و گفتم
_ایرانی؟
_ایران چیه؟جلو در دانشگاهم.
از خوشحالی بالاپریدم و گفتم
_جدی میگی؟
خندید و گفت
_منتظرم
خوشحال گفتم
_باشه خدافظ
با خنده خدافظی کرد.میلاد چند ماهی بود که به خاطر پروژش ایران نیومده بود.
چند سالی از من بزرگتر بود و عموم اونو به خاطر تحصیل فرستاده بود آلمان.خیلی خانواده ی گسترده ای نداشتم.من ، مامانم ، عموم، زن عموم و ...میلاد.همین!میلاد خیلی رفیق خوبی بود.
.صدای به هم خوردن شیشه خورده ها منو از حال خوبم بیرون برد.
یه نگاه به جای خالیش و یه نگاه به پلاستیک مشکی توی دستم انداختم.نشستم رو صندلی و پلاستیکو باز کردم.توش پر از شیشه خورده بود و فقط چن تا تیکه ی بزرگ شیشه داشت.اروم گفتم
_من چجوری اینو مث روز اولش کنم؟اصن این چی بوده؟
درمونده به شیشه ها نگاه کردم و نفسمو صدادار فوت کردم.پلاستیکو بستم و بلند شدم.
_اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟مگه هر چی اون نره غول چشم مشکی گفت من باید انجام بدم؟عمرا.
پلاستیکو گذاشتم رو صندلی و رفتم بیرون.درم محکم بستم.
چند لحظه ایستادم و مردد به در بسته کلاس نگاه کردم.پامو کوبیدم رو زمین و زیر لب گفتم
_من روی تورو کم میکنم.
برگشتم و پلاستیکو برداشتم.
هرچند...هیچ ایده ای برای این کار غیر ممکن نداشتم...
- ۳.۸k
- ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط