پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۱۳۳ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii

با خشم خندید..
_من حساب تو رو رسیدم آهو .. حالا نوبت اوناس.. اونا هم باید طعم نداشتن و سوختن توی آتیش نفرت و عشق و انتقامو بکشن!

قاتل باباش؟ چی داشتم می شنیدم.
_من واقعا نمی فهمم.. چی میگید..بابای من قاتل شما باشه؟
_هی نگو بابام.. یه عوضی که دیگه انقدر بزرگ کردن نداره!

_درست حرف بزن..

قهقه ای از خشم زد.
_خودتو نمی کشم..

همون آخرین تکه قلبی ام که توی سینم می تپید دیگه نمی تپید !
با التماس به چشماش زل زدم.
_خواهش می کنم خودمو بکش!

پوزخندی زد.
_نه..

نه خدا.. نه..

به نیما اشاره کرد.
_اینو می کشم که تا ابد طعم تلخ بی کسی رو بکشی!

داد زدم :
_نه ..

نیما دستمو محکم گرفت و رو به پسره گفت:
_بزن..

جیغ کشیدم.
_نه..
با داد به پلیسا گفتم:
_ تروخدا یه کاری کنید..


اسلحه رو روبه نیما گرفت.
زمزمه کردم :
_نه..نه...نه..

نیما بهم نگاه کرد و عمیق توی چشمام زل زد.
_می خوام فدات شم.

با بغض دستشو فشار دادم و گفتم:
_نه نیما نه..

دستشو گذاشت روی لبم.
_هیس..فقط بگو چشم.
_نه نه نه نهههه

چشماشو محکم فشار داد و برگشت و به روبه رو زل زد.

رو به پسره گفت:
_تمومش کن .. بزن!

آهو رفت سمتش پسره .پسره با عصبانیت داد زد:
_یه قدم دیگه بیلی جلو تر اسلحه رو خالی می کنم تو سر خواهرت..

آهو متوقف شد سر جاش.
با التماس نگاش کردم:
_تروخدا هر کار بخوای می کنم.. تو رو خدا .. تو رو جون مامانت یا عزیز ترین آدم زندگیت.

با خشم خندید..
_من حساب تو رو رسیدم آهو .. حالا نوبت اوناس.. اونا هم باید طعم نداشتن و سوختن توی آتیش نفرت و عشق و انتقامو بکشن!

قاتل باباش؟ چی داشتم می شنیدم.
_من واقعا نمی فهمم.. چی میگید..بابای من قاتل شما باشه؟
_هی نگو بابام.. یه عوضی که دیگه انقدر بزرگ کردن نداره!

_درست حرف بزن..

قهقه ای از خشم زد.
_خودتو نمی کشم..

همون آخرین تکه قلبی ام که توی سینم می تپید دیگه نمی تپید !
با التماس به چشماش زل زدم.
_خواهش می کنم خودمو بکش!

پوزخندی زد.
_نه..

نه خدا.. نه..

به نیما اشاره کرد.
_اینو می کشم که تا ابد طعم تلخ بی کسی رو بکشی!

داد زدم :
_نه ..

نیما دستمو محکم گرفت و رو به پسره گفت:
_بزن..

جیغ کشیدم.
_نه..
با داد به پلیسا گفتم:
_ تروخدا یه کاری کنید..


اسلحه رو روبه نیما گرفت.
زمزمه کردم :
_نه..نه...نه..

نیما بهم نگاه کرد و عمیق توی چشمام زل زد.
_می خوام فدات شم.

با بغض دستشو فشار دادم و گفتم:
_نه نیما نه..

دستشو گذاشت روی لبم.
_هیس..فقط بگو چشم.
_نه نه نه نهههه

چشماشو محکم فشار داد و برگشت و به روبه رو زل زد.

رو به پسره گفت:
_تمومش کن .. بزن!

آهو رفت سمتش پسره .پسره با عصبانیت داد زد:
_یه قدم دیگه بیلی جلو تر اسلحه رو خالی می کنم تو سر خواهرت..


آهو متوقف شد سر جاش.
با التماس نگاش کردم..
دیدگاه ها (۸)

#پارت_۱۳۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii نیاز _تروخدا هر ک...

#پارت_۱۳۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabiiنیما:باورم نمی شد...

#پارت_۱۳۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii نیاز:نفسی کشیدم و...

#پارت_۱۳۱ #آخرین_تکه_قلبم.سریع به جلوی اون در نگاه کردم.منو ...

#بد_بوی#پارت_۱۴#لنا با خشم و غضب بهش خیره شدم پسره عوضی حقش ...

black flower(p,289)

black flower(p,292)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط