شاگرد انتقالی پارت ۶۴
تو یکی از کلاس های خالی مدرسه بودیم تصمیم گرفتیم برای اینکه دست تنها نباشیم از مایکی هم کمک بگیریم من انتظار داشتم بگه این کار های احمقانه رو نکنین زشته! ولی با کمال تعجب خیلی خوب با ما موافقت کرد! چیفویو با چند تا تیکه کاغذ تو دستش وارد کلاس شد تو کلاس من و مایکی و میتسویا منتظر چیفویو بودیم چیفویو پریشون ولی در عین حال با ذوق و خوش حالی به نظر می رسید
چیفویو: به زور تونستم پاه چین سان رو قانع کنم ژست بگیره و ازش عکس بگیرم فقط سوال پیچم می کرد به خاطره همین دیر شد.
نفس نفس زنان عکس هارو به من داد بهشون نگاه کردم سه تا عکس بود اولی تار افتاده بود دومی کج شده بود اما سومی به درد این کارا می خورد!
ا/ت: سومی به درد این کار میخوره از سومی استفاده کن!
تقسیم وظایف کرده بودیم مایکی جایی که اولین قرار ملاقات اتفاق میوفته رو میسازه ، چیفویو اگهی رو میسازه همه جا می چسبونه میتسویا لباس های رنگارنگ هم پسرانه و هم دختران که به هم بیان میدوزه منم از صبح تا شب پای تلفنم تا هرکس زنگ زد جواب بدم اگه سرکاری بود منم مسخرشون کنم ولی اگه سرکاری نبود اسمشون رو بنویسم شمارشون رو بگیرم تا بعد...
شروع کردیم!
از فردا همه جای شهر پر شده بود از عکس های پاه چین میتسویا ی تلاشگر ما صبح تا شب پشت چرخ خیاطی بود مایکی واقعا یک تالار عروسی اماده کرده بود اما من هنوز اسم هیچکس رو ننوشته بودم!
ویوووووو مردم شهر
یک مرد چاق رندوم تو ماشین: لالالا امروز چه روز خوبیه دارم می رم سر کا...
تصادف!!!!
پلیس راهنمایی و رانندگی: کی این تبلیغات مسخره رو چسبونده رو چراغ راهنمایی و رانندگی؟؟؟ اصلا تبلیغات چی هست!
پلیس تبلیغی که چیفویو چسپونده بود رو کند و خوند
پلیس: دستم به این نوجوان های احمق برسه پوست از سرشون میکنننننننمممممممممممممممم!!!!!!
ویوووو برادران هایتانی + سانزو
اون سه تا تو خیابون قدم میزدن و برای هم شعر می خوندن که باد بیرحم چیزی رو محکم تو صورت ریندو کوبید!
ران: چیه؟
ریندو: فکر کنم آگهی تبلیغاتی چیزی باشه!.. بزار ببینم!
خدا ی من...ا..اگهی ازدواجه که! زکی فک می کردم احمق تر از سانزو نداریم ولی مثل اینکه اشتباه میکردم!
سانزو: حرف دهنتو بفهم ب....
ران: بسه دیگه!..بدش من اون اگهی رو!...جالبه!!
چیفویو: به زور تونستم پاه چین سان رو قانع کنم ژست بگیره و ازش عکس بگیرم فقط سوال پیچم می کرد به خاطره همین دیر شد.
نفس نفس زنان عکس هارو به من داد بهشون نگاه کردم سه تا عکس بود اولی تار افتاده بود دومی کج شده بود اما سومی به درد این کارا می خورد!
ا/ت: سومی به درد این کار میخوره از سومی استفاده کن!
تقسیم وظایف کرده بودیم مایکی جایی که اولین قرار ملاقات اتفاق میوفته رو میسازه ، چیفویو اگهی رو میسازه همه جا می چسبونه میتسویا لباس های رنگارنگ هم پسرانه و هم دختران که به هم بیان میدوزه منم از صبح تا شب پای تلفنم تا هرکس زنگ زد جواب بدم اگه سرکاری بود منم مسخرشون کنم ولی اگه سرکاری نبود اسمشون رو بنویسم شمارشون رو بگیرم تا بعد...
شروع کردیم!
از فردا همه جای شهر پر شده بود از عکس های پاه چین میتسویا ی تلاشگر ما صبح تا شب پشت چرخ خیاطی بود مایکی واقعا یک تالار عروسی اماده کرده بود اما من هنوز اسم هیچکس رو ننوشته بودم!
ویوووووو مردم شهر
یک مرد چاق رندوم تو ماشین: لالالا امروز چه روز خوبیه دارم می رم سر کا...
تصادف!!!!
پلیس راهنمایی و رانندگی: کی این تبلیغات مسخره رو چسبونده رو چراغ راهنمایی و رانندگی؟؟؟ اصلا تبلیغات چی هست!
پلیس تبلیغی که چیفویو چسپونده بود رو کند و خوند
پلیس: دستم به این نوجوان های احمق برسه پوست از سرشون میکنننننننمممممممممممممممم!!!!!!
ویوووو برادران هایتانی + سانزو
اون سه تا تو خیابون قدم میزدن و برای هم شعر می خوندن که باد بیرحم چیزی رو محکم تو صورت ریندو کوبید!
ران: چیه؟
ریندو: فکر کنم آگهی تبلیغاتی چیزی باشه!.. بزار ببینم!
خدا ی من...ا..اگهی ازدواجه که! زکی فک می کردم احمق تر از سانزو نداریم ولی مثل اینکه اشتباه میکردم!
سانزو: حرف دهنتو بفهم ب....
ران: بسه دیگه!..بدش من اون اگهی رو!...جالبه!!
- ۵.۷k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط