دلم لبالب خون بود و خندهام بر لب

دلم لبالب خون بود و خنده‌ام بر لب
چنین به چشم می‌آمد ولی چنان بودم؛

تو گرم چایی خود بودی و دلم می‌گفت
که کاشکی لب خوش‌بخت استکان بودم...
دیدگاه ها (۷)

درد تاریکیست درد خواستنرفتن و بیهوده خود را کاستنآه ، ای با ...

گاهی  عشق بودنُ و سوختن استکدام ایستگاهریل های موازی رابهم م...

حساسیت مرا؛به پـایِ " حـسـادت " نگذار،مــن فقط؛به هر چیز ای...

مُہِمْـ نیستّ بَقیِهـ چے میڱَنْـ مُہِمْـ قَلْبِ مَنِهـ 💙 ڪِه...

دلم از دنیا گرفت، پناه بردم به صحن تو، نشستم در چایخانه‌ات… ...

کاش اینجا پیشم بودی 🤍🩶🥺 دلم برات تنگ شده 🥲کاشکی می‌شد از تو ...

گفتمش بی تو دلم میگیرد گفت با خاطره ها خلوت کن گفتمش خنده به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط