دخترشیطونبلا

#دختر‌شیطون‌بلا38

پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم که گفت:

_ اینکه هی فرار میکنی یعنی نمیتونی از پس حرفام بربیایی؟
_ تو اینجوری فکر کن
_ حقیقته دیگه

وارد آشپزخونه که شدم وسایل رو از روی میز ناهار خوری برداشتم و مشغول شستن ظرفها شدم.
کارم که تموم شد با دستمال دستام رو خشک کردم که صدای آیفون بلند شد.
از آشپزخونه بیرون رفتم و رو به سامانِ الاغ گفتم:

_ کیه؟
_ علم غیب دارم من؟!
_ نمکدون منظورم اینه که منتظر کسی هستی؟
_ نه والا
_ خب پاشو ببین کیه
_ پس تو چیکاره ای؟

دندونام رو روی هم فشار دادم و با حرص گفتم:

_ خونه توئه ها
_ خب باشه

نفس عمیقی کشیدم تا همونجا خفه اش نکنم و به سمت آیفون رفتم.
بدون اینکه به صفحه اش توجهی کنم، گوشی رو برداشتم و گفتم:

_ بله
_ باز کن

با شنیدن صدای آشنا به صفحه نگاه کردم و بچه های خودمون رو دیدم.

_ شماها اینجا چیکار میکنید؟

پرهام طبق معمول نمکدون بازی درآورد و گفت:

_ شرمنده یادمون رفت ازتون اجازه بگیریم مادمازل
_ تو باز حرف زدی؟
_ در رو باز کن ببینم
_ بگو لطفا تا باز کنم

دهنش رو به دوربینِ آیفون چسبوند و گفت:

_ باز میکنی یا خودم از در بیام بالا؟
_ اگه میتونی بیا
_ میاما
_ بیا خب
_ اوکی

یکم رفت عقب و بعد با سرعت به سمت در اومد تا بره بالا که امیرحسین یقه اش رو گرفت و با خنده گفت:

_ دیوونه ای؟!
_ خب باز نمیکنه
_ خب عین آدم بگو تا باز کنه

بعد هم به سمت من برگشت و گفت:

_ مهساجان باز کن لطفا
_ اوکی

و در رو باز کردم و گفتم:

_ یاد بگیر پرهامِ خر

و آیفون رو سرجاش گذاشتم و به سمت در سالن رفتم.
سامان پشت سرم اومد و با کنجکاوی گفت:

_ بچه هان؟
_ آره
_ تو گفتی بیان؟
_ مگه خونه ی منه که دعوتشون کنم؟!
دیدگاه ها (۷)

#دختر‌شیطون‌بلا39با پوزخند نگاهم کرد و گفت:_ والا از تو برمی...

#دختر‌شیطون‌بلا40پرهام برای اولین بار تو عمرش کاملاً جدی گفت...

#دختر‌شیطون‌بلا36_ آره حق باتوئه، توش سم ریختم نخور_ میدونمب...

#دختر‌شیطون‌بلا35برخلاف تصورم عین آدم سرش رو تکون داد و رفت....

ادامه ی پارت ¹¹......کای: برو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط