قصه از اونجایی شروع شد که وقتی قلبمون شکست لبامونو با سک

قصه از اونجایی شروع شد که وقتی قلبمون شکست لبامونو با سکوت دوختیم که مبادا آدما رو از دست بدیم،
اما همین جای دنیا زندگی پرپرشد
دیگه هیچ آیینه‌ای آدمشو نشناخت
آدما رو آروم آروم عادت دادیم به زخمی کردنمون
و گفتیم می‌گذره
بزرگ می‌شیم یادمون میره
نمیدونم کجا می‌فهمیم اینو که زمان زخمامونو عمیق میکنه اما پاک نه ...
نمیدونم چرا همه‌ی آدمامون وقتی خودشون دلشون لک زده برا حال خوب و خوشیای یواشکی انقدری دست به زخم زدنشون معرکه ست
داشتم برا آینه می‌گفتم که ما با هرکی خوب بودیم رفیق، تهش دوست داشتنمون واسش زهر شد
کم کم دستاش سرد شد
نگاش یخ شد
حرفاش بوی مرگ گرفت
رفتن واسش راحت شد
جوری عادت کرد به نبودن که انگار از اول نبوده
چجوری ما نتونستیم بلد بشیم این سرد شدنو؟
از کدوم طرف زمین گرم میشن‌؟ ما هم بریم همون طرف قلبمون که یه عمره قندیل بسته از رفتن آدما‌رو گرم کنیم.
پاشو رفیق
پاشو بریم اینجا آدماش وقتی بفهمن داری به نگاهشون دست و دلتو می‌بندی
آروم آروم پا پس میکشن
ای‌کاش همون وقتا که قلبمون شکست
لبامونو نمی‌دوختیم
درد داشت از دست دادنشون اون موقع میدونم
اما درد این رفتن کجا و اون رفتن کجا ...
دیدگاه ها (۹)

بعضی وقت ها هم نه خودش میرودنه میگذارد تو برویمیماند و با هم...

انسان های تنهایی هستند... همان هایی را می گویم که نه کسی به ...

سخت است زندگی تو را به جایی برساند که آرزوی مرگ کنی...که از ...

مردی تنها.....با یک من بغض.....در حالی که نفرت از چشمانش شره...

ــــعدالتـــ برایــ یکـــ قاتلـــــــــــ☆p⁵.ویو نویسنده: ای...

زور و عشق پارت ۱۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط