آزمایش عشق
part5
روی کاغذ نوشته بود :«
شوگا :« سلام آ.ت ببخشید اما امروز هم ممکنه دیر بیام ... خیلی کار دارم که باید بهشون برسم ...!!
««« بقیه نامه رو نخوندم و کلافه پاره اش کردم و انداختم توی سطل زباله...
خواستم از این همه بی توجهی و سرد شدن یهویش جیغ بزنم
اما دیگه جونی نداشتم ....
اون داره از من چیزیو پنهان میکنه .... من مطمعنم ...
تو همین فکرا بودم که یاد اون ایمیل افتادم....
اون ایمیل عوضی ....
دوباره نفسم به شماره افتاد ...
دور خونه راه میرفتم و منتظر رسیدن عقربه ساعت به اون ۷ لامصب بودم ...
زمان به کندی حلزون در حال حرکت بود ....
و این من بودم که با سرعت از این ور خونه به اون طرف میرفتم ....
بالاخره ساعت ۶:۳۰ شد ....
لباسامو از قبل پوشیده بودم .
برای همین سریع به سمت محل ادرس رفتم...
یک خیابون بود که بمبست بود و ته خیابون یک ساختمون متروکه بود ....
با قدم هایی پر از تردید و شک به سمت ساختمون قدم برداشتم ....
با هر قدم دلهره ام بیشتر میشد..
تا خواستم در اون ساختمون رو باز کنم یکی از من زودتر در رو باز کرد و با صدای ترسناکش گفت :«
فرد ناشناس:« فکر نمیکردم بیای خانم کوچولو !
آ.ت :« تو ...تو ...ک..کی هستی؟
فرد ناشناس :« بیا تو میفهمی ....
««« اونقدر ترسیده بودم که حاضر بودم همین الان توسط زمین بلعیده بشم .....
در رو باز کرد و من با همون ترس زیاد وارد ساختمون شدم ...
یک صندلی اونجا بود و فردی که صورتش پوشنده بود به من اشاره کرد تا بشینم ...
فرد ناشناس :« سریع میرم سر اصل مطلب ...
شوهرت با اون دوستت و یا همون دختر خاله اش رابطه داره ....
آ.ت :« معلوم هست چی داری میگی؟ چرت و پرت نگو....
فرد ناشناس:« اووو بزار بهت مدرک رو نشون بدم ببینیم کی داره چرت و پرت میگه ؟!
««« پوشه ای رو از روی میز برداشت و داد دست من ....
و از من خواست بازش کنم .....
اما....
وقتی بازش کردم .....
روی کاغذ نوشته بود :«
شوگا :« سلام آ.ت ببخشید اما امروز هم ممکنه دیر بیام ... خیلی کار دارم که باید بهشون برسم ...!!
««« بقیه نامه رو نخوندم و کلافه پاره اش کردم و انداختم توی سطل زباله...
خواستم از این همه بی توجهی و سرد شدن یهویش جیغ بزنم
اما دیگه جونی نداشتم ....
اون داره از من چیزیو پنهان میکنه .... من مطمعنم ...
تو همین فکرا بودم که یاد اون ایمیل افتادم....
اون ایمیل عوضی ....
دوباره نفسم به شماره افتاد ...
دور خونه راه میرفتم و منتظر رسیدن عقربه ساعت به اون ۷ لامصب بودم ...
زمان به کندی حلزون در حال حرکت بود ....
و این من بودم که با سرعت از این ور خونه به اون طرف میرفتم ....
بالاخره ساعت ۶:۳۰ شد ....
لباسامو از قبل پوشیده بودم .
برای همین سریع به سمت محل ادرس رفتم...
یک خیابون بود که بمبست بود و ته خیابون یک ساختمون متروکه بود ....
با قدم هایی پر از تردید و شک به سمت ساختمون قدم برداشتم ....
با هر قدم دلهره ام بیشتر میشد..
تا خواستم در اون ساختمون رو باز کنم یکی از من زودتر در رو باز کرد و با صدای ترسناکش گفت :«
فرد ناشناس:« فکر نمیکردم بیای خانم کوچولو !
آ.ت :« تو ...تو ...ک..کی هستی؟
فرد ناشناس :« بیا تو میفهمی ....
««« اونقدر ترسیده بودم که حاضر بودم همین الان توسط زمین بلعیده بشم .....
در رو باز کرد و من با همون ترس زیاد وارد ساختمون شدم ...
یک صندلی اونجا بود و فردی که صورتش پوشنده بود به من اشاره کرد تا بشینم ...
فرد ناشناس :« سریع میرم سر اصل مطلب ...
شوهرت با اون دوستت و یا همون دختر خاله اش رابطه داره ....
آ.ت :« معلوم هست چی داری میگی؟ چرت و پرت نگو....
فرد ناشناس:« اووو بزار بهت مدرک رو نشون بدم ببینیم کی داره چرت و پرت میگه ؟!
««« پوشه ای رو از روی میز برداشت و داد دست من ....
و از من خواست بازش کنم .....
اما....
وقتی بازش کردم .....
- ۳.۱k
- ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط