سرنوشت

#سرنوشت
#Part۴۷




ــ مگه مادرت کجاس

غمگین از فکرام اهی کشیدمو گفتم

.: مامانم وقتی 17سالم بود سکته کردو مرد ازون ببعدم دیگه خودتون میدونین

ــ متاسفم که ناراحتت کردم

.: نه بابا این چه حرفیه

ــ ولی من چی میدونم توکه هیچ بهم نگفتی

با شرمندگی سرمو انداختم پایین که از جاش بلند شدو گفت
ــ خب حالا که انرژیمو ذخیره کردم میرم با مامانم حرف بزنم

انگار داشت موضوعو عوض میکرد انگار دلش نمیخاست ناراحت بشم
منم از جام بلند شدم دم در شرکت که رسیدم مادر و پدر تهیونگ داشتن باهم حرف میزدن نزدیک که شدیم به وضوح میتونستم بشنوم چی میگن مادرش داشت به پدرش میگفت
«چرا وقتی دلش نمیخاد میخای بزور بزاری ازدواج کنه اون یکی دیگرو دوس داره
پدرش فقط داشت نگاه میکرد و هیچی نمیگفت بعد از تموم شدن حرفای مادر تهیونگ باباش به مادرش گفت
• باشه سوزان من برمیگردم نیویورک توهم هروقت دلت خاست بیا

الان فهمیده بودم اسم مادر تهیونگ سوزانه
بعد حرف اقای کیم سوزان خانوم لبخندی زدو باشه ای گفت و راننده درو براش باز کردو رفت

تهیونگ بسمت سوزان خانوم رفتو بهش گفت

ــ مامان چیکار کردی

سوزان خانوم لبخندی به هردومون زدو. گفت
» حل شد پسرم خوشبخت شی

ــ یعنی چی خوشبخت شی مامان من نمیخام ازدواج کنم

سوزان خانوم اروم گوش تهیونگو گرفت به پایین هدایت کرد و تو گوشش چیزی گفت که تهیونگ نیشش تا بنا گوش باز شد یعنی چی بهش گفت

سوزان خانوم بطرفم اومد و گفت
» پس اون تویی
تهیونگ سریع دست مادرشو گرفت و گف مادر من برو خونه من بعد شرکت میام خونه باشه

منکه از حرفاشون جیزی نفهمیده بودم رفتم داخل شرکت و یهو.....
دیدگاه ها (۴)

#سرنوشت#Part۴۸رفتم داخل شرکت که همه داشتن یجوری نگام میکردن ...

#سرنوشت#Part۴۹این مرتیکه چی میگف برا خودش برا اینکه دست بسرش...

#سرنوشت#Part۴۶از پارکینگ اومدیم بیرون روی یکی از نیمکتای کنا...

#سرنوشت#Part۴۵از ماشین پیاده شدم که گفت ــ نمیخای اشکال ندار...

نام فیک: عشق/نفرتPart: 7رسید شرکت. ماشین رو پارک کرد و از ما...

love or hate, lost love!! P: 1با باز شدن در اتاقش از فکر بیر...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط