در میان آدمها قدم میزدم اما هیچکس حضورم را حس نمیکرد

در میان آدم‌ها قدم می‌زدم، اما هیچ‌کس حضورم را حس نمی‌کرد.

صداها می‌آمدند و می‌رفتند، خنده‌ها در فضا می‌پیچید، و من فقط نگاه می‌کردم — به دنیایی که انگار جایی برای من نداشت.

کلماتم قبل از آن‌که به گوش کسی برسند، در گلویم می‌مردند.

چشم‌ها از روی من می‌گذشتند، بی‌آنکه حتی ذره‌ای مکث کنند،

و من یاد گرفتم چطور در میان جمع، آرام محو شوم.

هیچ فریادی از درون نمی‌توانست دیوار این بی‌تفاوتی را بشکند.

در نهایت فهمیدم… نبودن، درد ندارد —

دیده‌نشدن است که روح را آهسته می‌کُشد.

فقط تنها بودم، و این از هر عذابی بدتره… اینکه نامرئی باشی.
دیدگاه ها (۱)

پسر؟؟ فک نکنم...البته لز نیستما درواقع سیگما یونو؟

بل-

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط