ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۳۰
که صداي چرخش کلید رو توي قفل شنيدم.. پس اومد.. تند به ساعت نگاه کردم صبح.. قلبم تند تند شروع به کوبیدن کرد. با موهاي اشفته و چشمایی که بدتر از مال من و نشونه بي خوابي بود اومد تو و بدون نگاه کردن بهم خيلي خشك و جدي مثل روزای اول و انگار که با کلفت خونه شون حرف بزنه گفت جیمین : میرم دوش بگیرم. وقتی بیرون اومدم باید آماده
باشي.. ميريم دكتر
هيچي نگفتم. اونم منتظر جوابم نبود تند رفت سمت اتاقش و بعد صداي اب.. چونه ام لرزید. یاد شب رویاییمون افتادم اون شب..خيلي مهربون بود..خيلي زياد.. الان چنون شبي چقدر عجیب و محال به نظر میرسید.. درمونده نفس عميقي کشيدم و بلند شدم. بايد قوي باشم.. باید این خرابه رو دوباره سر پا کنم.. به زور خودمو جمع کردم و بیحال رفتم تو اتاقم. شاید لازم باشه ناشتا باشم که آزمایش بدم.. واسه همین چیزی نخوردم و لباس عوض کردم... اين راهي بود که شروع کرده بودم و باید تا تهش میرفتم..تا تهش حتي اگه تهش شکستن کامل قلبم و دور شدن از جیمز و
بچه ام باشه. اشک تو چشمام حلقه زد.. نه.. نمیذارم بباره..
نباید بذارم دیگه بسه.. با نفسهاي سنگيني نزديك در منتظرش شدم.
تلخ و اخم کرده اومد و از کنارم رد شد و زد بیرون و منم پشت سرش.
موهاي خيسش بهم ریخته تر شده بود.. تو ماشین کنار هم نشستیم.
فضاي كوچيك ماشين براي جفتمون خيلي سنگين بود.. انقدر نزديكي براي زوجي که دوري از همو میخواستن تلخ بود.
نفس عمیقی کشیدم و اروم نگاش کردم. با اخماي تو هم به روبروش خیره بود.. با حرص نگاه ازش کندم به درك كه بد اخلاقه بدون كوچيك ترين حرفي روند و جلوي ساختموني وایستاد. به اطراف نگاه کردم
یه دکتر زنان دیگه و جدید بود. پیاده شد و از صندلي عقب يه سري پوشه و پرونده که احتمالاً مربوط به من و آزمایشاتم بود رو برداشت و سمت
اونور خیابون رفت. پشتش راه افتادم که یهو دیدم یه موتوری با سرعت داره میاد سمت جیمین و اصلا حواسش نیست..
خيلي سريع و وحشت زده تند بازوشو کشیدم عقب که پرت شد عقب و موتور از کنارش رد شد. اخ خدا... خطر دقیقا از کنار گوشش گذشت.
به مسیر رفتن موتور و بعد سریع به من زل زد. این چشماي ابي..
خداياا..این همه چشم ابی دیدم چرا این با همه شون فرق داره؟ انگار تك تك خطوط توي چشمای خوش رنگش داشت باهام
حرف میزد نمیفهمیدم چی میگه اما... غمگین بود. دلخور بود
درست عين من.. با بغض اروم گفتم الا : چه رازي تو چشماته؟
تلخ و با غیض گفت جیمین : هرچی که هست خوب نیست..مطمین
باش..
( فصل سوم ) پارت ۴۳۰
که صداي چرخش کلید رو توي قفل شنيدم.. پس اومد.. تند به ساعت نگاه کردم صبح.. قلبم تند تند شروع به کوبیدن کرد. با موهاي اشفته و چشمایی که بدتر از مال من و نشونه بي خوابي بود اومد تو و بدون نگاه کردن بهم خيلي خشك و جدي مثل روزای اول و انگار که با کلفت خونه شون حرف بزنه گفت جیمین : میرم دوش بگیرم. وقتی بیرون اومدم باید آماده
باشي.. ميريم دكتر
هيچي نگفتم. اونم منتظر جوابم نبود تند رفت سمت اتاقش و بعد صداي اب.. چونه ام لرزید. یاد شب رویاییمون افتادم اون شب..خيلي مهربون بود..خيلي زياد.. الان چنون شبي چقدر عجیب و محال به نظر میرسید.. درمونده نفس عميقي کشيدم و بلند شدم. بايد قوي باشم.. باید این خرابه رو دوباره سر پا کنم.. به زور خودمو جمع کردم و بیحال رفتم تو اتاقم. شاید لازم باشه ناشتا باشم که آزمایش بدم.. واسه همین چیزی نخوردم و لباس عوض کردم... اين راهي بود که شروع کرده بودم و باید تا تهش میرفتم..تا تهش حتي اگه تهش شکستن کامل قلبم و دور شدن از جیمز و
بچه ام باشه. اشک تو چشمام حلقه زد.. نه.. نمیذارم بباره..
نباید بذارم دیگه بسه.. با نفسهاي سنگيني نزديك در منتظرش شدم.
تلخ و اخم کرده اومد و از کنارم رد شد و زد بیرون و منم پشت سرش.
موهاي خيسش بهم ریخته تر شده بود.. تو ماشین کنار هم نشستیم.
فضاي كوچيك ماشين براي جفتمون خيلي سنگين بود.. انقدر نزديكي براي زوجي که دوري از همو میخواستن تلخ بود.
نفس عمیقی کشیدم و اروم نگاش کردم. با اخماي تو هم به روبروش خیره بود.. با حرص نگاه ازش کندم به درك كه بد اخلاقه بدون كوچيك ترين حرفي روند و جلوي ساختموني وایستاد. به اطراف نگاه کردم
یه دکتر زنان دیگه و جدید بود. پیاده شد و از صندلي عقب يه سري پوشه و پرونده که احتمالاً مربوط به من و آزمایشاتم بود رو برداشت و سمت
اونور خیابون رفت. پشتش راه افتادم که یهو دیدم یه موتوری با سرعت داره میاد سمت جیمین و اصلا حواسش نیست..
خيلي سريع و وحشت زده تند بازوشو کشیدم عقب که پرت شد عقب و موتور از کنارش رد شد. اخ خدا... خطر دقیقا از کنار گوشش گذشت.
به مسیر رفتن موتور و بعد سریع به من زل زد. این چشماي ابي..
خداياا..این همه چشم ابی دیدم چرا این با همه شون فرق داره؟ انگار تك تك خطوط توي چشمای خوش رنگش داشت باهام
حرف میزد نمیفهمیدم چی میگه اما... غمگین بود. دلخور بود
درست عين من.. با بغض اروم گفتم الا : چه رازي تو چشماته؟
تلخ و با غیض گفت جیمین : هرچی که هست خوب نیست..مطمین
باش..
- ۵.۸k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط