داستان لب مرز تنهایی رو ادامه نمیدم به دلایلی

داستان لب مرز تنهایی رو ادامه نمیدم به دلایلی
نظر فراموش نشه تنکس





دیرم شده بود وقتی ساعت و نگاه کردم خیلی دیر شده بود زود از جام پریدم و آماده شدم
مامانم اومد تو اتاق و گفت بیا صبحونه بخور ریحانه
گفتم نه مامان خیلی دیرم شده امتحان دارم باید زود برم سر جلسه امتحان حتما تا الان بچه ها رفتند سر جلسه و آماده شدم و تند تند به سمت در دویدم و که مامانم اومد و یه لغمه نون پنیر که تو دستش بود و داد بهم و گفت بیا اینو تو راه بخور گشنه نری سر کلاس..
رفتم سر کوچه و یه ماشین گرفتم رفتم دانشگاه
هی ساعتم و نگاه میکردم هی یک دقیقه بیشتر دیرم میشد دلم میخواست زمان به ایسته تا من به جلسه امتحان برسم
بلاخره به دانشگاه رسیدم
تند تند به سر جلسه امتحان رفتم و در و باز کردم استادم داشت برگه ها رو میداد
منم زود رفتم سر جام نشستم
یهو استاد اومد با یه لبخند مَلیح داخل چشام نگاه کرد و برگه رو داد و رفت
از این نگاهش زیاد خوشم نیومد ولی در کل استاد بدی نبود
انگار میخواست یه چیزی بهم بگه ولی روش نشد یا پف زیر چشام خیلی متعجبش کرده بود
در کل هر جوری شد اون امتحان سخت استاد و حل کردم بهش دادم نمیدونم چجوری ولی دادم و بازم با همون لبخند مَلیح بهم نگاه کرد منم با یه لبخند جوابشو دادم!!
دستگیره در رو که گرفتم یهو صدام کرد خانوم حیدری بعد جلسه به دفترم بیایین کارتون دارم منم گفتم باشه استاد
وقتی که از جلسه خارج شدم خیلی فکرا و.. اومد تو ذهنم که درباره چی میخواد ازم بپرسه درباره مقاله ای که ازم خواسته بود و منم کاملش نکرده بودم یا درباره امتحان خلاصه خیلی فکرای جور واجور به ذهنم خُطور کرد تا جلسه تموم شد و رفتم به دفترش روی صندلی نشستم و منتظرش موندم یکم دیر اومد ولی بلاخره اومد انگار حالش خوب نبود نمیدونم بهش گفتم استاد صدام کرده بودید کارم داشتید؟
آره چند روزی بود یه حرفی ته گلوم گیر کرده راستش نمیدونم چطور بهتون بگم
گفتم استاد درباره چه موضوعیه!! راحت باشید من ناراحت نمیشم
گفت راستش چجوری بگم خانوم حیدری؟
میخواستم شما یه ساعتی رو مشخص کنید که من به همراه خانواده برای اَمرِ خیر مزاحمتون بشیم!!
یهو گفتم هان؟!
خودش یکم خندید و گفت اگه شما راضی باشید
منم گفتم نمیدونم استاد!! باید دربارش فکر کنم
استادم گفت باشه خانوم حیدری فکراتونو کنید حتما بهم خبر بدید ممنون
بعدشم از اتاقش اومدم بیرون
هنوز شوکه شده بودم نمیدونم بخندم یا گریه کنم
واقعا نمیدونستم عاشق شدنم اینقده سخته
نمیدونستم به همین راحتی از آدم خواستگاری میکنند تجربه خاصی نداشتم فکر میکردم عاشق بودن و.. فقط مال فیلماس ولی اون ازم خواستگاری کرد..
بعد کلی حرف زدن با خودم و چند دقیقه ای تو شوک بودن به خونه رسیدم و رفتم پیش مامانم و گفتم امروز استادم ازم خواستگاری کرد
مامانم یهو خوشحال شد و گفت مبارکه دخترم بلاخره یکی گیر تو هم اومد
انگار مامانم از خداش بود که من از خونه برم حالا خوبه هنوز نه به دار بود نه به بار
مامانم گفت امروز باید برات اسفند دود کنم
گفتم مامان بهم گفته یه ساعتی مشخص کنید منم گفتم باید فکرام و کنم
مامانم گفت میگفتی ساعت سه بیان
گفتم چی؟! امروز؟! سه؟
گفت آره خب نباید با هم آشنا بشید خانواده ها آشنا بشن
گفتم مادرم انگار خیلی دلت میخواد من برما در ضمن من که خودم زیادی ازش خوشم نمیاد یجوریه زیاد شوخ نیست نچسبه
مامانم گفت همه دخترا اول خواستگاری همین حرفا رو میزنن یکیش خودم زیادی از بابات خوشم نمیومد همش میگفتم ازش خوشم نمیاد دلم میخواد باهاش بخندم ولی نمیخنده و..
یهو بابام اومد و گفت خانوم؟؟؟
بعدش مامانم بهم گفت واای پیازا سوختن زیرشونم که زیاده!!
خودم میدونستم چشه یهو تا فهمید بابام حرفاشو شنیده اینطور گفت پیازی رو گاز نبود که بسوزه :D
فردای اون روز، روزقرار و ساعتا رو گذاشتیم...
بهترین لباسم پوشیدم و اومدم پیششون نشستم گل رزم خریده بود
خیلی از گُلایی که خرید خوشم اومد
بعد آشنایی خانواده ها
مامانم گفت پاشید پاشید
برید تو اتاق با هم حرف بزنید و..
خیلی هول شده بودم!!
رفتیم تو اتاق نمیدونستم چی ازش بپرسم
پرسیدن رنگ مورد علاقه و.. هم که تکراری و خَز شده بود
به صورت اتفاقی دوتامون شروع به گفتن کردیم یهو سکوت
بعدش گفت شما اول بگید
گفتم نه شما بگید
خلاصه بعد کلی تعارف با هم حرف زدیم و..
داخل دانشگاه که فقط به استاد میشناختمش
ولی این حرف زدنا باعث شد بیشتر بشناسمش و هر لحظه بیشتر ازش خوشم اومد.......
خردادماه بود که عقد کردیم و چندماه بعد به جای عروسی به ماه عسل (کیش)رفتیم
حس خوبیه که کنار کسی باشی که احساس امنیت کنی احساس آرامش
اینبار قلبم برای دو نفر میتپید
یکی خودم و یکی استاد یا همون آقا امید
نگران هیچی نبودم چون میدونستم با اون همه چی روبه راهه همه چ
دیدگاه ها (۱۵)

این داستان مال خودم نیست ولی در کانالی خوندمش قشنگ بود گفتم ...

سلام داستان حسرت دیدار :)لایک نمیخام کامنت مهم تره نظر فرامو...

اون عوضی ازم یه عصبی ساخت

سَلآمَتی پِدَرَم که بُرد مَن و لَبه قُله هُل داد که بِپَرَم

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

#𝓖𝓲𝓻𝓵_𝓶𝓸𝓯𝓲𝓪𝓟16 ویو ا. تدر رو باز کردم و رفتم پایین مامانم دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط