رززخمیمن
#رُز_زخمی_من
part. 28
ویو ات.
از اینکه دوبار محکم زده بود توی دهنم داخل لبام زخم شده بود، لباسام رو وسط اتاق در آوردم و رفتم سمت حموم،آب روی بدنم جاری میشد.
من هیچ خاطره ای از پدرم نداشتم. پس حق نداشتم که اونجوری راجب مادر جونگکوک بگم.
پشیمونی توی قلبم درد گرفته بود.
اینکه الان با پسر معشوقه بابام ازدواج کردم، همه چیزو بهم نشون داد که دنیا چقدر میتونه حال بهم زن باشه.
ولی این داستان اینجا تموم نمیشه.......
هه، ات احمق، با دوتا رفتار خوب خیالی فکر میکردی که زندگیت داره خوب میشه، چقدر احمق، من کم کم داشتم فراموش میکردم که همه اونا برای نمایش جلوی خانواده اش بوده.
من انقدر که کم دیدم که ینفر اینجوری کنارم باشه، با کوچیک ترین خوبی، مثل یک احمق، دلم آروم میگرفت.
الان بود که باید میگفتم، حالم از خودم بهم میخوره.
چقدر میتونی مگه محتاج یکم محبت باشی، که حتی میدونی که همش بازیگریه، ولی بازم دلتو خوش میکنی؟
شاید این تقصیر من نبود، تقصیر جونگکوک هم نبود، از 4سالگی با یه موجود به نام ناپدری آشنا شدم، من هیچ گونه انتظاری از اون نداشتم. ولی شاید دلیل اینکه انقدر زود با یکم محبت خیالی خام شدم این بود، که من میدیدم اون کار هایی که خودم واسه خودم با جون و دل انجام میدادم، همسن و سالام، باباهاشون اون کار رو برای دختراشون انجام میدادن، دروغ چرا؟ من واقعا ناراحت شدم.
من که سنم کم بود، فکر میکردم اگه خودم اینا رو انجام بدم، میشم قهرمان داستان، نه، نه؟ نشدم، هروقت که اینجوری بود زندگی مثل یک میله داغ وارد وجودم میشد، چی؟ نه؟ نشدی؟ نتونستی؟ ات احمق، تو چرا انقدر خنگی؟ نتونستی.
شاید دلیل همه اینا همین بود، نه؟
شاید، شاید دلیل اینکه انقدر زود با نقش محبت خام شدم همین بود، نه؟ نه.
فقط خودم بودم.
مادرم داشت با عشق زندگی میکرد، ولی، ولی وایسا، مامان؟ پس من چی؟ منو فراموش کردی؟
من هنوز اینجام، هنوز توی اون اتاق کوچیک وایسادم، منتظرت هستم که بیای و موهامو ببافی. کجایی؟
پیش شوهر جدیدت؟ پیش عموی من؟ همینقدر زود هم منو و هم پدرمو فراموش کردی؟
وقتی بابا مرد، منم کنارش دفن کردی؟
فقط یه جسم بی ارزش بود،باید جیغ میکشیدم و میگفتم، مامان، باهاش نخواب، مامان، تو فقط منتظر فرصت برای ترک پدرم نبودی؟ مامان جواب بده، من هنوز توی اون اتاق کوچیکم، لباسام بوی بنزین و کثیفی گرفته، نمیای منو ببری حموم؟ شاید مامان خوابه؟ عمو، کجایی؟ میای در این اتاق رو باز کنی؟ من دستم به دستگیره نمیرسه، بازش میکنی؟
همون لحظه تنها تکه امیدم در رو باز کرد.
چی؟ الان داره به صدای من توجه میکنه؟ یعنی صدای منو شنیده؟.....
part. 28
ویو ات.
از اینکه دوبار محکم زده بود توی دهنم داخل لبام زخم شده بود، لباسام رو وسط اتاق در آوردم و رفتم سمت حموم،آب روی بدنم جاری میشد.
من هیچ خاطره ای از پدرم نداشتم. پس حق نداشتم که اونجوری راجب مادر جونگکوک بگم.
پشیمونی توی قلبم درد گرفته بود.
اینکه الان با پسر معشوقه بابام ازدواج کردم، همه چیزو بهم نشون داد که دنیا چقدر میتونه حال بهم زن باشه.
ولی این داستان اینجا تموم نمیشه.......
هه، ات احمق، با دوتا رفتار خوب خیالی فکر میکردی که زندگیت داره خوب میشه، چقدر احمق، من کم کم داشتم فراموش میکردم که همه اونا برای نمایش جلوی خانواده اش بوده.
من انقدر که کم دیدم که ینفر اینجوری کنارم باشه، با کوچیک ترین خوبی، مثل یک احمق، دلم آروم میگرفت.
الان بود که باید میگفتم، حالم از خودم بهم میخوره.
چقدر میتونی مگه محتاج یکم محبت باشی، که حتی میدونی که همش بازیگریه، ولی بازم دلتو خوش میکنی؟
شاید این تقصیر من نبود، تقصیر جونگکوک هم نبود، از 4سالگی با یه موجود به نام ناپدری آشنا شدم، من هیچ گونه انتظاری از اون نداشتم. ولی شاید دلیل اینکه انقدر زود با یکم محبت خیالی خام شدم این بود، که من میدیدم اون کار هایی که خودم واسه خودم با جون و دل انجام میدادم، همسن و سالام، باباهاشون اون کار رو برای دختراشون انجام میدادن، دروغ چرا؟ من واقعا ناراحت شدم.
من که سنم کم بود، فکر میکردم اگه خودم اینا رو انجام بدم، میشم قهرمان داستان، نه، نه؟ نشدم، هروقت که اینجوری بود زندگی مثل یک میله داغ وارد وجودم میشد، چی؟ نه؟ نشدی؟ نتونستی؟ ات احمق، تو چرا انقدر خنگی؟ نتونستی.
شاید دلیل همه اینا همین بود، نه؟
شاید، شاید دلیل اینکه انقدر زود با نقش محبت خام شدم همین بود، نه؟ نه.
فقط خودم بودم.
مادرم داشت با عشق زندگی میکرد، ولی، ولی وایسا، مامان؟ پس من چی؟ منو فراموش کردی؟
من هنوز اینجام، هنوز توی اون اتاق کوچیک وایسادم، منتظرت هستم که بیای و موهامو ببافی. کجایی؟
پیش شوهر جدیدت؟ پیش عموی من؟ همینقدر زود هم منو و هم پدرمو فراموش کردی؟
وقتی بابا مرد، منم کنارش دفن کردی؟
فقط یه جسم بی ارزش بود،باید جیغ میکشیدم و میگفتم، مامان، باهاش نخواب، مامان، تو فقط منتظر فرصت برای ترک پدرم نبودی؟ مامان جواب بده، من هنوز توی اون اتاق کوچیکم، لباسام بوی بنزین و کثیفی گرفته، نمیای منو ببری حموم؟ شاید مامان خوابه؟ عمو، کجایی؟ میای در این اتاق رو باز کنی؟ من دستم به دستگیره نمیرسه، بازش میکنی؟
همون لحظه تنها تکه امیدم در رو باز کرد.
چی؟ الان داره به صدای من توجه میکنه؟ یعنی صدای منو شنیده؟.....
- ۲.۵k
- ۰۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط