part

part:¹
ا.ت همیشه سعی می‌کرد احساسش نسبت به پسر عمه‌اش، لینو، مخفی بمونه. هر بار که لبخند می‌زد یا چیزی می‌گفت، قلبش یه رقص کوچیک می‌کرد.
اون روز، وقتی لینو با اون تیپ جذاب و کت و شلوار مشکی اش اومد خونه‌ی مامان‌بزرگ، آ.ت حس کرد نمی‌تونه نگاهش رو ازش برداره. ولی خب، همه چیز باید مخفی می‌موند؛ چون لینو هیچ وقت از احساساتش خبر دار نبود

مهمونی بزرگ شروع شد و خونه پر از خنده و سر و صدا شد. آ.ت کنار لینو نشست و سعی کرد طبیعی رفتار کنه، ولی هر بار دستش به دستش خورد، صورتی‌اش داغ می‌شد.
لینو یه نگاه مختصر بهش انداخت، مثل اینکه یه چیزی حس کرده باشه، اما چیزی نگفت.


شب که شد، همه تصمیم گرفتن که نوه‌ها یه گوشه از خونه بمونن تا خستگی مهمونی در بره. آ.ت و لینو تو یه اتاق خوابیدن.
فضا سنگین و پر از تنش بود. هر صدای خنده یا قدم تو راهرو، قلب آ.ت رو می‌لرزوند. لینو هم با حالت غیر قابل توصیفش، کنارش نشسته بود و چشماش بهش دوخته شده بود.


---

هیچ‌کس نمی‌دونست که اکثر پسرها تو مهمونی، اعضای مافیا بودن. شب، وقتی همه خواب بودن، صدای عجیب و خشنی از پایین خونه اومد.
لینو سریع بلند شد و دست آ.ت رو گرفت. «بیا، پنهون شو!»
آ.ت دنبالش دوید و وقتی رفتن تو یه اتاق مخفی، متوجه شد همه چیز خطرناکه.
لینو بهش نزدیک شد، زمزمه کرد: «با من باش، هیچ کاری نمی‌تونه ما رو جدا کنه.»
و همون لحظه، یه درگیری بزرگ شروع شد و صدای شلیک گلوله‌ها همه جا پیچید…


---
دیدگاه ها (۲)

part:²گلوله‌ها تو خونه پیچید و آ.ت قلبش تند می‌زد. لینو دستش...

part:³شب، وقتی همه خواب بودن، صدای شیشه شکستن و قدم‌های سنگی...

با کامبک جدید قراره سکته کنم

#درخواستی #دوپارتی وقتی بعد از مدت ها همدیگه رو میبینید و......

فیک مافیای سیاه من part 3

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁹چند روزی گذشته بود.... همه درگیر پیدا کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط