مرا آرزو نکن Part2
برای درک این پارت قسمت قبلی رو بخونید.
با تمام وجودم سرم رو پایین انداخته بودم. دستام توی هم قفل شده بود و گرمای خجالت صورتم رو میسوزوند. حس میکردم نگاههای همهی کلاس روی تنم سنگینی میکنه، ولی بیشتر از همه، اون صدای سرد و تیزی که مثل خنجر لای قلبم میرفت.
یه لحظه سکوت شد.
فقط صدای قل قل معجونها بود و تپش دیوونهکنندهی قلبم.
اسنیپ نزدیکتر شد. صدای پاشنهی کفشش روی سنگهای سرد سالن پیچید. ایستاد درست مقابلم.
سرمو آروم بالا آوردم، چشمای تاریکش مثل دو تا شب بیستاره نگام میکردن. هم سرد... هم یه چیز عجیبی توشون بود... یه چیز عمیق شاید مرزی بین نفرت و بی حسی ولی هر چیزی که بود میشد توی تاریکی چشماش غرق شد .
وقتی روبروام ایستاد به سختی تا سینهاش میرسیدم از نزدیک حتی ترسناک تر بنظر میرسید موهای بلند چربش بوی معجون از بدنش اونقدر هم که توی کتابا گفته بودن لاغر نبود در واقع اون بزرگتر از من بنظر میرسید اگه میخواست میتونست از شلوار به در اویزونم کنه که گفت.
آروم، بدون اینکه فریاد بزنه، با صدایی که حتی از فریاد هم ترسناک تر بود گفت: «سزاوار نیستید که اینجا باشید... اگر نمیتوانید نظم و انضباط را رعایت کنید.»
نفس توی سینهام حبس شد. حس میکردم الان میگه برو بیرون.
با نگاه بی حس و سرد توی چشمام زل زده بود و با لحن همیشگیاش بدون هیچ احساسی گفت.
" اگه نمیتونی از ذهنت استفاده کنی پس هاگوارتز برای تو نیست ما اینجا به دانش آموزان با استعداد نیاز داریم نه یک سری افراد دست و پا چلفتی که به خاطر شهرت پدرشان معروف باشن خانم ریدل "
با بغضی که ته گلوم جمع شده بود، نیم نگاهی به اسنیپ انداختم ، چشمام داشت میسوخت، ولی نمیذاشتم اشک بریزه. نه جلو اون. نه جلو اینهمه آدم ناگهان بدون اینکه لحظهای فکر کنم گفتم.
" ترجیح میدم بمیرم تا اینکه اینجا توی این سیاه چال با تو کلاس داشته باشم کله چرب !" ( فرار کن عزیزم😂)
صدای نفسم توی فضای ساکت و سرد کلاس پیچید.
شاگردا با چشمای گرد نگاهم میکردن. حتی دیگای معجون برای چند لحظه از هم زدن ایستادن.
اسنیپ ابروهاشو پایین انداخت... چشماش برق بدی زد.
یه قدم اومد جلو.
قلبم برای لحظهای توی سینم ایستاد حس کردم گرخیدم وقتی دیدم شروع کرد به عصبانیت...اوه اوه....با تمام وجودم از کلاس فرار کردم و در کمال تعجب اسنیپ چوب دستیشو در آورد و افتاد دنبالم.
" برگرد اینجا ریدل !"
#ادامه_دارد
با تمام وجودم سرم رو پایین انداخته بودم. دستام توی هم قفل شده بود و گرمای خجالت صورتم رو میسوزوند. حس میکردم نگاههای همهی کلاس روی تنم سنگینی میکنه، ولی بیشتر از همه، اون صدای سرد و تیزی که مثل خنجر لای قلبم میرفت.
یه لحظه سکوت شد.
فقط صدای قل قل معجونها بود و تپش دیوونهکنندهی قلبم.
اسنیپ نزدیکتر شد. صدای پاشنهی کفشش روی سنگهای سرد سالن پیچید. ایستاد درست مقابلم.
سرمو آروم بالا آوردم، چشمای تاریکش مثل دو تا شب بیستاره نگام میکردن. هم سرد... هم یه چیز عجیبی توشون بود... یه چیز عمیق شاید مرزی بین نفرت و بی حسی ولی هر چیزی که بود میشد توی تاریکی چشماش غرق شد .
وقتی روبروام ایستاد به سختی تا سینهاش میرسیدم از نزدیک حتی ترسناک تر بنظر میرسید موهای بلند چربش بوی معجون از بدنش اونقدر هم که توی کتابا گفته بودن لاغر نبود در واقع اون بزرگتر از من بنظر میرسید اگه میخواست میتونست از شلوار به در اویزونم کنه که گفت.
آروم، بدون اینکه فریاد بزنه، با صدایی که حتی از فریاد هم ترسناک تر بود گفت: «سزاوار نیستید که اینجا باشید... اگر نمیتوانید نظم و انضباط را رعایت کنید.»
نفس توی سینهام حبس شد. حس میکردم الان میگه برو بیرون.
با نگاه بی حس و سرد توی چشمام زل زده بود و با لحن همیشگیاش بدون هیچ احساسی گفت.
" اگه نمیتونی از ذهنت استفاده کنی پس هاگوارتز برای تو نیست ما اینجا به دانش آموزان با استعداد نیاز داریم نه یک سری افراد دست و پا چلفتی که به خاطر شهرت پدرشان معروف باشن خانم ریدل "
با بغضی که ته گلوم جمع شده بود، نیم نگاهی به اسنیپ انداختم ، چشمام داشت میسوخت، ولی نمیذاشتم اشک بریزه. نه جلو اون. نه جلو اینهمه آدم ناگهان بدون اینکه لحظهای فکر کنم گفتم.
" ترجیح میدم بمیرم تا اینکه اینجا توی این سیاه چال با تو کلاس داشته باشم کله چرب !" ( فرار کن عزیزم😂)
صدای نفسم توی فضای ساکت و سرد کلاس پیچید.
شاگردا با چشمای گرد نگاهم میکردن. حتی دیگای معجون برای چند لحظه از هم زدن ایستادن.
اسنیپ ابروهاشو پایین انداخت... چشماش برق بدی زد.
یه قدم اومد جلو.
قلبم برای لحظهای توی سینم ایستاد حس کردم گرخیدم وقتی دیدم شروع کرد به عصبانیت...اوه اوه....با تمام وجودم از کلاس فرار کردم و در کمال تعجب اسنیپ چوب دستیشو در آورد و افتاد دنبالم.
" برگرد اینجا ریدل !"
#ادامه_دارد
- ۱.۸k
- ۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط