خاطرت هست که آنشب همه شب تا دم صبح

خاطرت هست که آنشب همه شب تا دم صبح
شب جدا شاخه جدا باد جدا گل می ریخت
نسترن خم شده لعل لب تو می بوسید
خضر ، گویی به لب آب بقا گل می ریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
می زدم دست بدان زلف دو تا گل می ریخت
تو به مه خیره چو خوبان بهشتی و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل می ریخت
دیدگاه ها (۳۳)

بهار را دوست دارم ... چرا که گویی پیش آمدی از آمدن توست ...ب...

فریاد میزنمبه اندازۀ تمام سکوت هایماشک میریزمبه اندازۀ تمام ...

ای در دل من میل و تمنا همه تووندر سر من مایه ی سودا همه توهر...

بچه ها از هر گروه و هر نژاد دست اندر دست هم بایست دادفارغ از...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط