تومطعلقبهمنی
#تو_مطعلق_به_منی
پارت_12
تا ساعت پنچ بیرون بودیم که وقتی اومدیم خونه یونگی رفت بالا و لباس هاش رو عوض کرد به آجوما گفت کلی غذا مقوی درست کنن وبرگشت پیش ات و بهش گفت
_برو بالا لباسات رو عوض کن و همونجا استراحت کن
+باشه.......یونگی
_بله
+از دستم عصبانی ؟
_نباشم؟!(جدی)
+ببخشید یونگی
_برو بالا ات(جدی و عصبی)
با هر قدمی که بر میداشتم به سمت اتاق اشک از چشمام جاری می شد و تصمیم گرفتم برم بالا و لباسام رو عوض کنم و برگردم پیش یونگی و بغلش کنم تمامی کارتم رو انجام دادم و رفتم پایین که داشت با یکی چت می کرد و رفتم سرم روگذاشتم رو سینش
_مگه نگفتم بالا بمون
+گ....گفتی لما یونگی چرا انقدر عصبانی هستی؟اگه کسی بخواد بمیره منم نه تو
_ساکت شو عزیزم و برو بالا.
+نمی خوام نمی خوام
_چرا؟؟
+چون می خوام پیش کسی که دوسش دارم بشینم(بی حیا😂)
_بیا بغلم ببخشید که باهات بد حرف زدم
+اوم..
<بعد از یک ساعت آجوما صدامون زد وگفت میز حاضره ارباب>
_پاشو ات
+اوکی
رفتیم سر سفره غذا های خوشمزه ای بود اونجا که داشم با نگاه هام غرق میشدم که با صدای یونگی به خودم اومدم که میگفت
_غذات رو بخور ات
+باشههه
غذام رو کامل خوردم و داشتم میرفتم تو اتاق خودن که یونگی گفت
_اونجا نمی خوابی پیش دوست پسرت باید بخوابی
+ها اونجا هم جا هست دیگه...
_میدونم ولی هر چی تو این خونه من میگمه (دست ات روگرفت و کشیدن برد رو تخت )
_حالا بیا تو بغل گرم بابای
+باشه(کیوت)
دست یونگی تمام بدنم رو نوازش می کرد تا خوابمون برد و صبح با صدای....
#اد_هوپی
پارت_12
تا ساعت پنچ بیرون بودیم که وقتی اومدیم خونه یونگی رفت بالا و لباس هاش رو عوض کرد به آجوما گفت کلی غذا مقوی درست کنن وبرگشت پیش ات و بهش گفت
_برو بالا لباسات رو عوض کن و همونجا استراحت کن
+باشه.......یونگی
_بله
+از دستم عصبانی ؟
_نباشم؟!(جدی)
+ببخشید یونگی
_برو بالا ات(جدی و عصبی)
با هر قدمی که بر میداشتم به سمت اتاق اشک از چشمام جاری می شد و تصمیم گرفتم برم بالا و لباسام رو عوض کنم و برگردم پیش یونگی و بغلش کنم تمامی کارتم رو انجام دادم و رفتم پایین که داشت با یکی چت می کرد و رفتم سرم روگذاشتم رو سینش
_مگه نگفتم بالا بمون
+گ....گفتی لما یونگی چرا انقدر عصبانی هستی؟اگه کسی بخواد بمیره منم نه تو
_ساکت شو عزیزم و برو بالا.
+نمی خوام نمی خوام
_چرا؟؟
+چون می خوام پیش کسی که دوسش دارم بشینم(بی حیا😂)
_بیا بغلم ببخشید که باهات بد حرف زدم
+اوم..
<بعد از یک ساعت آجوما صدامون زد وگفت میز حاضره ارباب>
_پاشو ات
+اوکی
رفتیم سر سفره غذا های خوشمزه ای بود اونجا که داشم با نگاه هام غرق میشدم که با صدای یونگی به خودم اومدم که میگفت
_غذات رو بخور ات
+باشههه
غذام رو کامل خوردم و داشتم میرفتم تو اتاق خودن که یونگی گفت
_اونجا نمی خوابی پیش دوست پسرت باید بخوابی
+ها اونجا هم جا هست دیگه...
_میدونم ولی هر چی تو این خونه من میگمه (دست ات روگرفت و کشیدن برد رو تخت )
_حالا بیا تو بغل گرم بابای
+باشه(کیوت)
دست یونگی تمام بدنم رو نوازش می کرد تا خوابمون برد و صبح با صدای....
#اد_هوپی
- ۵.۸k
- ۲۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط