ادامه

ادامه....

داغون گفتم الا : میخوام قدم بزنم.
و بی توجه بهش به راهم ادامه دادم و رفتم قبرستون اول سر خاک مامان نشستم و کلی براش حرف زدم و بعد رفتم پیش بابا. چقدر تلخه همه ادمهاي مهم و دوست داشتني زندگيت اينجا باشن.. اشفته با نفس سنگینی بلند شدم و رفتم خونه خوشبختانه جیمین خونه نبود..
گرفته رفتم تو اتاقم.. لباسم رو عوض کردم که نگاهم به ساختمون بلند روزنامه هاي گوشه اتاق خورد. دست تو جیب لباسم کردم و اون تکه
دیدگاه ها (۱۷)

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۳۲ روزنامه مامان رو در آوردم....

ادامه ... چه ربطي به ما داره؟ دنبال روزنامه روزهای بعدش گشتم...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۳۱همینم شد.. رفتیم مرکز عکس ب...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۳۰که صداي چرخش کلید رو توي قف...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۲۴این تصادف لعنتي حس خيلي بدي...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۲۵ خندید و گفت فرد : اینا چیه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط