رمان عمارت ارباب جئون
p⁶
واقعا حس خوبی داشت.... نه این کارها منظورم این نیست منظورم اینه که واقعاً حس خوبی داشت بعد دو سال کسی رو که دوسش دارمو پیدا کردم... توی این دو سال فقط با اشک و گریه خوابم میبرد همش به آت فکر میکردم... همش میگفتم یعنی زنده است یعنی بعد من با کسی وارد رابطه شده؟!... دوباره جاهامون رو عوض کردیم بعد دو راند ریختم توش.... هر دو خسته شده بودیم و نفس نفس میزدیم از روش بلند شدم و کنارش دراز کشیدم خونریزی کرده بود برش گردوندم سمت خودم... دردت زیاده؟!
ات : یکم
کوک : خوب بلدی از این کارها.. ناقلا
ات : ناگلا خودتی آقا جئون.. اخم
کوک : خوب حالا من ناقلا... آتیه عروسی برات میگیرم که همه دهانشون باز بمونه... دیدی دو سال پیشم گفته بودم که تو برای منی نه برای کس دیگهای
ات : خوشم میاد که میتونی حرفت رو به جاش برسونی
کوک : خانم خانما یه مافیا هیچ وقت سر گلش نمیزنه... خودتم میدونی من همیشه سر قل هام هستم
ات : نه بابا...
کوک : بله خانم جئون آت
ات : شرمندهها من کیم آت هستم
کوک : بودی الان دیگه نیستی...
ات : خوب حالا
کوک : ولی اینو بگم بدونی ها من هر شب از این کارا میخوام
ات : نه بابا اینطوری که دیگه واسه من جونی نمیمونه
کوک : خودتم میدونی که تو بیشتر از من لذت میبری
ات : آه.. کافیه دیگه چرا درای اذیت میکنی
کوک : اوکی حالا هم بخواب که میدونم خیلی خستهای
ات : اوکی...
پایان
امیدوارم خوشتون اومده باشه و ممنون که تا اینجا رمان رو خوندید ❤️
واقعا حس خوبی داشت.... نه این کارها منظورم این نیست منظورم اینه که واقعاً حس خوبی داشت بعد دو سال کسی رو که دوسش دارمو پیدا کردم... توی این دو سال فقط با اشک و گریه خوابم میبرد همش به آت فکر میکردم... همش میگفتم یعنی زنده است یعنی بعد من با کسی وارد رابطه شده؟!... دوباره جاهامون رو عوض کردیم بعد دو راند ریختم توش.... هر دو خسته شده بودیم و نفس نفس میزدیم از روش بلند شدم و کنارش دراز کشیدم خونریزی کرده بود برش گردوندم سمت خودم... دردت زیاده؟!
ات : یکم
کوک : خوب بلدی از این کارها.. ناقلا
ات : ناگلا خودتی آقا جئون.. اخم
کوک : خوب حالا من ناقلا... آتیه عروسی برات میگیرم که همه دهانشون باز بمونه... دیدی دو سال پیشم گفته بودم که تو برای منی نه برای کس دیگهای
ات : خوشم میاد که میتونی حرفت رو به جاش برسونی
کوک : خانم خانما یه مافیا هیچ وقت سر گلش نمیزنه... خودتم میدونی من همیشه سر قل هام هستم
ات : نه بابا...
کوک : بله خانم جئون آت
ات : شرمندهها من کیم آت هستم
کوک : بودی الان دیگه نیستی...
ات : خوب حالا
کوک : ولی اینو بگم بدونی ها من هر شب از این کارا میخوام
ات : نه بابا اینطوری که دیگه واسه من جونی نمیمونه
کوک : خودتم میدونی که تو بیشتر از من لذت میبری
ات : آه.. کافیه دیگه چرا درای اذیت میکنی
کوک : اوکی حالا هم بخواب که میدونم خیلی خستهای
ات : اوکی...
پایان
امیدوارم خوشتون اومده باشه و ممنون که تا اینجا رمان رو خوندید ❤️
- ۵.۶k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط