فصل دوم پارت چهارم
---
### فصل دوم | پارت چهارم
نویسنده: Ghazal
صبح بعد از اون شب طولانی، نور خورشید از لای پردههای سفید افتاده بود روی صورت ات. در سکوت اتاق صدای تنفس آرام بقیه شنیده میشد.
جونگکوک کنارش بود، بازوی قویش رو دورش حلقه کرده بود و سرش روی موهای ات گذاشته بود. بقیه هم اطراف مبل بزرگ سالن، هرکدوم در وضعیتی بینظم خوابیده بودن.
ات لبخند زد. با دقت از زیر بازوی کوک بیرون اومد تا بیدارش نکنه. رفت سمت آشپزخونه تا برای همه صبحونه درست کنه.
اما وقتی درِ کشوی وسایل رو باز کرد تا کارد رو برداره، یه چیز عجیب دید:
یه پاکت کوچیک کرمرنگ، با اسم خودش، با دستخطی ناآشنا...
ات لحظهای مات موند. دستش لرزید.
روی پاکت فقط نوشته شده بود:
> برای "ات" — قبل از اینکه خیلی دیر بشه.
قلبش شروع کرد به تند زدن. اطراف رو نگاه کرد، هیچکس هنوز بیدار نبود. پاکت رو باز کرد. داخلش یه برگهی تاخورده بود، بوی کاغذ قدیمی میداد.
متن نامه کوتاه بود، اما کابوسوار:
> “ما تو رو پیدا کردیم. حالا همه چیز بهیاد میاری. اون شب فقط شروعش بود…”
کلمات جلوی چشم ات تار شدن. انگشتهاش سرد شدن.
“ما” یعنی کی؟ "اون شب" یعنی همون شبی که همه چیز بین او و اعضا شروع شد؟
در همون لحظه، شوگا از پشت صداش زد:
— ات؟ چی پیدا کردی؟
ات با ترس برگشت، نامه رو سریع پشتش قایم کرد:
— هیچی... فقط یه یادداشت قدیمی بود.
اما نگاه نگران شوگا نشون میداد که باور نکرده.
ساعتی بعد، همه سر میز صبحونه بودن. ات سعی میکرد عادی رفتار کنه ولی افکارش مدام سمت اون جمله برمیگشت. نامجون متوجه تغییر حالش شد و گفت:
— ات، مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده.
ات لبخند مصنوعی زد:
— فقط نخوابیدم زیاد، چیز خاصی نیست.
همون لحظه، جیهوپ پاکتی مشابه از روی پلهها برداشت و گفت:
— بچهها، این چیه؟ یکی جلوی در جا گذاشته! روش اسم "تمام شماها" نوشته شده.
سکوت مطلق شد.
نامجون با اخم پاکت رو گرفت. بازش کرد. یه عکس افتاد روی میز — یه تصویر نسبتاً جدید، رنگی.
هفت نفر مرد در حال خندیدن... و کنارشان یک دختر ایستاده بود که درست شبیه ات بود.
اما عکس مربوط به دو سال پیش بود. ات یادش نمیاومد چنین روزی وجود داشته باشه.
ات حس کرد نفسش بند اومده. دستهاش لرزید.
جونگکوک با چهرهای شوکه بهش خیره شد.
— ات... این... تویی؟
و ات دیگه حتی نمیتونست جواب بده.
فقط در سکوت به چشمان همه نگاه کرد — و ذهنش پر از خاطراتی شد که نمیدونست واقعین یا رویا.
ادامه دارد...
انچه خواهید خواند
🔮 *(پارت پنجم: ات حقیقتی را به یاد میآورد که سالها از ذهنش پاک شده بود...)*
### فصل دوم | پارت چهارم
نویسنده: Ghazal
صبح بعد از اون شب طولانی، نور خورشید از لای پردههای سفید افتاده بود روی صورت ات. در سکوت اتاق صدای تنفس آرام بقیه شنیده میشد.
جونگکوک کنارش بود، بازوی قویش رو دورش حلقه کرده بود و سرش روی موهای ات گذاشته بود. بقیه هم اطراف مبل بزرگ سالن، هرکدوم در وضعیتی بینظم خوابیده بودن.
ات لبخند زد. با دقت از زیر بازوی کوک بیرون اومد تا بیدارش نکنه. رفت سمت آشپزخونه تا برای همه صبحونه درست کنه.
اما وقتی درِ کشوی وسایل رو باز کرد تا کارد رو برداره، یه چیز عجیب دید:
یه پاکت کوچیک کرمرنگ، با اسم خودش، با دستخطی ناآشنا...
ات لحظهای مات موند. دستش لرزید.
روی پاکت فقط نوشته شده بود:
> برای "ات" — قبل از اینکه خیلی دیر بشه.
قلبش شروع کرد به تند زدن. اطراف رو نگاه کرد، هیچکس هنوز بیدار نبود. پاکت رو باز کرد. داخلش یه برگهی تاخورده بود، بوی کاغذ قدیمی میداد.
متن نامه کوتاه بود، اما کابوسوار:
> “ما تو رو پیدا کردیم. حالا همه چیز بهیاد میاری. اون شب فقط شروعش بود…”
کلمات جلوی چشم ات تار شدن. انگشتهاش سرد شدن.
“ما” یعنی کی؟ "اون شب" یعنی همون شبی که همه چیز بین او و اعضا شروع شد؟
در همون لحظه، شوگا از پشت صداش زد:
— ات؟ چی پیدا کردی؟
ات با ترس برگشت، نامه رو سریع پشتش قایم کرد:
— هیچی... فقط یه یادداشت قدیمی بود.
اما نگاه نگران شوگا نشون میداد که باور نکرده.
ساعتی بعد، همه سر میز صبحونه بودن. ات سعی میکرد عادی رفتار کنه ولی افکارش مدام سمت اون جمله برمیگشت. نامجون متوجه تغییر حالش شد و گفت:
— ات، مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده.
ات لبخند مصنوعی زد:
— فقط نخوابیدم زیاد، چیز خاصی نیست.
همون لحظه، جیهوپ پاکتی مشابه از روی پلهها برداشت و گفت:
— بچهها، این چیه؟ یکی جلوی در جا گذاشته! روش اسم "تمام شماها" نوشته شده.
سکوت مطلق شد.
نامجون با اخم پاکت رو گرفت. بازش کرد. یه عکس افتاد روی میز — یه تصویر نسبتاً جدید، رنگی.
هفت نفر مرد در حال خندیدن... و کنارشان یک دختر ایستاده بود که درست شبیه ات بود.
اما عکس مربوط به دو سال پیش بود. ات یادش نمیاومد چنین روزی وجود داشته باشه.
ات حس کرد نفسش بند اومده. دستهاش لرزید.
جونگکوک با چهرهای شوکه بهش خیره شد.
— ات... این... تویی؟
و ات دیگه حتی نمیتونست جواب بده.
فقط در سکوت به چشمان همه نگاه کرد — و ذهنش پر از خاطراتی شد که نمیدونست واقعین یا رویا.
ادامه دارد...
انچه خواهید خواند
🔮 *(پارت پنجم: ات حقیقتی را به یاد میآورد که سالها از ذهنش پاک شده بود...)*
- ۸.۰k
- ۲۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط