تنم تنه درختی بود

تنم تنه درختی بود
بی جان خشک بود
دستان توتبری شد
دورتنم حلقه زدن دستانت
هرشب درآغوش اجباریت تبربه تنه بی جانم میزدی
درون جنگل تنهایی تخت دونفره هرشب شکار تو یا شکارگروهی شکارچیان میشدم
یک شب دراکولا میشدی رگ گردنم را میمکیدی تا آخرین قطره خون بی رنگم
گاه ،گاه ،بی گاه خط خطی میکردی چهره درونم را باچاقوی وجودت
آه سادیسمی عاشق زجر کشم میکردی با کشاندن ناخن هایت بر دیوار تن من
حال زخم هایم حافظه دارند
خوب بشن هم یاد می آورند من کم حافظه را
شاعر:امین امینی
نقاش اثر:موتیکا
دیدگاه ها (۱)

اگرهیچ نتواند ازمرگ نجاتمان دهدعشق لا اقل میتواند ما را اززن...

کاش آنروز که خدا به اشتباه تورا به من داد آهسته تر قدمهایمان...

ازتومن به کسی چیزی نگفتم تورا هنگامی که دراشکهایم تن میشستی ...

کرشدن گوش هایم ازسکوت فریادهایم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط