خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت1۳۴


فقط به خاطر حضور مادرش چیزی نگفتم.
در واحد و که بست با اخم گفتم
_من خودم میتونم برم.
دکمه ی آسانسور و زد و گفت
_لج بازی نکن.
در آسانسور کا باز شد منتظر نگاهم کرد.
میخ زمین ایستاده بودم. چه طور باهاش می رفتم توی آسانسور؟بماند که هر روز از پله ها می رفتم چون هنوز از این اتاقک فلزی می ترسیدم.
وقتی دید خشکم زده با طعنه گفت
_چیه؟از تنها شدن با من می ترسی؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و برای اینکه فکر نکنه تحفه ست سوار آسانسور شدم.

پشت سرم اومد.در آسانسور که بسته شد ترس عجیبی به دلم افتاد..
سرمو پایین انداختم اما سنگینی نگاهش و حس میکردم..
هنوز آسانسور یه طبقه پایین نرفته بود دکمه ی توقف آسانسور رو زد.
ترسم بیشتر شد و گفتم
_چی کار میکنی؟
بهم نزدیک شد و با اخم ریزی گفت
_می‌خوام همه چیو بدونم.
چسبیدم به دیوار آسانسور و گفتم
_من چیزی واسه تعریف کردن ندارم.
دستاشو دو طرف سرم گذاشت و گفت
_دیروز کل روزت و با اون بودی.
وضعیت بدی بود،اون آسانسور معلق که هر لحظه امکان داشت سقوط کنیم و این نزدیکی بیش از حد به اهورا.
با صدایی که می لرزید گفتم
_برو عقب.
فهمید ترسیدم.نزدیک تر شد و گفت
_بگو...دوست پسر ته که انقدر راحت اجازه میدی دستتو بگیره؟
تیز نگاهش کردم و گفتم
_به تو ربطی نداره.واقعا در عجبم اهورا... تو خودت من انتخابت نیستم،خودت طلاقم دادی خودت ولم کردی خودت ازدواج کردی حالا چرا طوری رفتار میکنی انگار هنوزم...

سرش و کنار گوشم آورد و آروم گفت
_چون تو هنوزم مال منی!

🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۳۵)

#خان_زاده #پارت1۳۵برای لحظه ای خشکم زد اما خیلی سریع به خود...

#خان_زاده #پارت13۶ناباور از آشپزخونه بیرون رفتم و اهورا رو ...

#خان_زاده #پارت133مقنعه مو جلوی آینه صاف کردم و بعد از برد...

#خان_زاده #پارت132نزدیکم شد و به جای رفتن در اتاق و بست و گف...

پارت سیو هشتمحواسش بم بود و دید که خیلی ترسیدم سرعتش و کم کر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط