پارت چهار
باستانشناس داشت بهش می خندید که یکدفعه احساس کرد نفس های مرد طبیعی نیست.
- خوبی؟!
دستهای مرد خشک شده بود و به سختی نفس می کشید. باستان شناس داد زد:
- خوبی؟!
- خوب... خوب...
بعد دستش رو پایین آورد و روی قلبش گذاشت. رنگ باستان شناس پرید و زیر لب گفت:
- نه.
مرد کارگر به پهلو روی سکهها افتاد. باستان شناس فریادی زد:
- نهههه!
به سمت مرد دوید و برش گردوند. چشم های مرد باز مونده بود.
- نه! نه! نه!
دست هاش می لرزید. نشستن روی اون همه طلا براش اصلا ارزش نداشت. سعی کرد به مرد شوک بده. با خودش گفت کاش قبلش یک آموزشی دیده بود. مثلا هلال احمرـ
- آقا بلند شد!
سرش رو روی سینه مرد گذاشت. صدایی نمی اومد. گریهش گرفت.
- آقا تو رو خدا بلند شو!
اما مرد... احتمالا سکته کرده بود. باید اون رو با خودش میبرد. نگاهی به هیکل ضعیف خودش انداخت. باید می برد اما چطور؟ مرد رو روی کول خودش انداخت.
- خدایا کمک کن!
به خودش گفت: زود باش پسر! هر ثانیه برای این مرد مهمه.
بلند شد. روی پاها و کمرش فشار اومد اما در کمال تعجب دید که می تونه اون رو ببره. به اون سمت رفت. وقتی به تونل رسید گیج شد که چطور مرد رو بالا بفرسته. انتهای طناب هاشون یک دستبند بود که با استفاده از اون بالا و پایین می رفتن. دستبند رو به دست مرد انداخت و دکمه بالا بر رو زد. چون همکاری فرد نبود و وزن بالایی داشت به سختی حرکت می کرد. وقتی به بالا رسید صدای فریادها انقدر بلند بود که به گوش اون برسه.
دستبند خودش هم انداخت و بالا رفت. انقدر وزنه سنگین برداشته بود و ترسیده بود که پاهاش سست شده بود و به محض رسیدن روی دوتا زانو افتاد و برای اینکه با صورت به زمین نخوره دست هاش رو روی زمین گذاشت. کارگرها دورش جمع شدن
- چش شده؟!
- چه بلایی سرش اومده؟!
- اون پایین چه خبره؟!
اون فقط سرش رو بالا آورد و وحشت زده نگاهشون کرد.
- زنده ست؟!
حالش رو که دیدن دلشون براش سوخت و خواستن سوال پیچش نکنند.
- دارن می برنش بالا.
یکیشون دستش رو روی شونه ش گذاشت.
- توهم برو. احتمالا باید جواب پس بدی.
- خوبی؟!
دستهای مرد خشک شده بود و به سختی نفس می کشید. باستان شناس داد زد:
- خوبی؟!
- خوب... خوب...
بعد دستش رو پایین آورد و روی قلبش گذاشت. رنگ باستان شناس پرید و زیر لب گفت:
- نه.
مرد کارگر به پهلو روی سکهها افتاد. باستان شناس فریادی زد:
- نهههه!
به سمت مرد دوید و برش گردوند. چشم های مرد باز مونده بود.
- نه! نه! نه!
دست هاش می لرزید. نشستن روی اون همه طلا براش اصلا ارزش نداشت. سعی کرد به مرد شوک بده. با خودش گفت کاش قبلش یک آموزشی دیده بود. مثلا هلال احمرـ
- آقا بلند شد!
سرش رو روی سینه مرد گذاشت. صدایی نمی اومد. گریهش گرفت.
- آقا تو رو خدا بلند شو!
اما مرد... احتمالا سکته کرده بود. باید اون رو با خودش میبرد. نگاهی به هیکل ضعیف خودش انداخت. باید می برد اما چطور؟ مرد رو روی کول خودش انداخت.
- خدایا کمک کن!
به خودش گفت: زود باش پسر! هر ثانیه برای این مرد مهمه.
بلند شد. روی پاها و کمرش فشار اومد اما در کمال تعجب دید که می تونه اون رو ببره. به اون سمت رفت. وقتی به تونل رسید گیج شد که چطور مرد رو بالا بفرسته. انتهای طناب هاشون یک دستبند بود که با استفاده از اون بالا و پایین می رفتن. دستبند رو به دست مرد انداخت و دکمه بالا بر رو زد. چون همکاری فرد نبود و وزن بالایی داشت به سختی حرکت می کرد. وقتی به بالا رسید صدای فریادها انقدر بلند بود که به گوش اون برسه.
دستبند خودش هم انداخت و بالا رفت. انقدر وزنه سنگین برداشته بود و ترسیده بود که پاهاش سست شده بود و به محض رسیدن روی دوتا زانو افتاد و برای اینکه با صورت به زمین نخوره دست هاش رو روی زمین گذاشت. کارگرها دورش جمع شدن
- چش شده؟!
- چه بلایی سرش اومده؟!
- اون پایین چه خبره؟!
اون فقط سرش رو بالا آورد و وحشت زده نگاهشون کرد.
- زنده ست؟!
حالش رو که دیدن دلشون براش سوخت و خواستن سوال پیچش نکنند.
- دارن می برنش بالا.
یکیشون دستش رو روی شونه ش گذاشت.
- توهم برو. احتمالا باید جواب پس بدی.
- ۵.۲k
- ۰۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط