Mistake
❤️🩹Mistake❤️🩹
❤️🩹اشتباه❤️🩹
P4
باعجله از پله ها بالا رفت تا رسید به بخشی که نینا توش بستری بود .
مانون سرش و بالا گرفت و سلام کرد :
#س سلام آقای کیم
_سلام ، حالش خوبه ؟ از اتاق عمل اومد بیرون؟
#آره ، توی همین اتاق بغلیه ولی به هوش نیومده .
_مرسی
رفت توی اتاق و با جسم بی جون و رنگ پریده ی نینا مواجه شد . بی اختیار زیر گریه زد و بالای سرش رفت . آروم دستشو گرفت و اشک میریخت ، آروم زمزمه می کرد :
_اگه میدونستم این اتفاق میفته هیچ وقت ترکت نمی کردم هیچ وقت ، چشمات و باز کن . بخاطر من ، خواهش میکنم خواهش .
همینجوری داشت با دختر حرف میزد که صدای دکتر اونو به خودش آورد .
دکتر : آقای کیم سوکجین؟
_بله؟
دکتر : شما همسر خانم پارک نینا هستین؟
_بله ، حال همسرم خوبه؟ بهشون میاد؟
دکتر : بله ! هم حال همسرتون خوبه و هم دخترتون
_د د د دخترم؟؟؟
دکتر : شما نمیدونستین که همسرتون ۲ ماهِ که باردارن؟
_ولی به من گفتن که همسرم نمیتونه . . .
دکتر : آها ! اینم باید بگم که آزمایش همسرتون با احتمال ۹۸ درصدی بوده و الانم پدر شدنتون رو تبریک میگم . سرم خانم پارک هم تا نیم ساعت دیگه تموم میشه . خدانگهدار
سوکجین توی شوک رفته بود ، اشک شوق میریخت و صورت نینا رو بوسه بارون کرد .
یک ربع بعد
ویو نینا
با حس نشستن لب های یه نفر روی صورتم بهوش اومدم ، با چشمای نیمه باز زمزمه کردم :
+من کجام؟
_بهوش اومدی؟؟؟
+تو اینجا چیکار می کنی؟
_اول بگو چرا اونکارو کردی؟ فکر نکردی اگه بلایی سرت بیاد . . . . .
+فکر کردم برات مهم نیستم
_تو مهم ترینمی ، من فقط فکر می کردم ازم متنفری
+نیستم ، معلومه که نیستم
_خب پس ، مامان خانوم ، کی میریم برای ازدواج دوباره؟
+مامان خانوم؟
_آره بیبی ، داریم مامان و بابا میشیم!
( نینا از شوق گریه میکنه )
مانون هم از پشت در میشنید و ذوق می کرد .
سه سال بعد
°مامانی مامانی مامانی
+جانم عزیزم؟
°من میخوام بلم تو حموم پیش بابایییی
+فقط به شرط اینکه اذیتش نکنی ها
°باششش
+سوکجیننن
_جاننن
+جینا میخواد بیاد پیشت
_بفرستش دارلینگ
°آخ جونننننن
.
.
.
.
و این سه به اضافه ی یه داداش کوچولوی تو راهی تا سال ها کنار هم خوشحال زندگی کردن ولی بچه ها قرار نبود که بفهمن پدر و مادرشون چه سختی هایی رو پشت سر گذاشتن💖
پایان🌷✨
اگه بد شد ببخشید خیلی عجله ای نوشتم☹️
❤️🩹اشتباه❤️🩹
P4
باعجله از پله ها بالا رفت تا رسید به بخشی که نینا توش بستری بود .
مانون سرش و بالا گرفت و سلام کرد :
#س سلام آقای کیم
_سلام ، حالش خوبه ؟ از اتاق عمل اومد بیرون؟
#آره ، توی همین اتاق بغلیه ولی به هوش نیومده .
_مرسی
رفت توی اتاق و با جسم بی جون و رنگ پریده ی نینا مواجه شد . بی اختیار زیر گریه زد و بالای سرش رفت . آروم دستشو گرفت و اشک میریخت ، آروم زمزمه می کرد :
_اگه میدونستم این اتفاق میفته هیچ وقت ترکت نمی کردم هیچ وقت ، چشمات و باز کن . بخاطر من ، خواهش میکنم خواهش .
همینجوری داشت با دختر حرف میزد که صدای دکتر اونو به خودش آورد .
دکتر : آقای کیم سوکجین؟
_بله؟
دکتر : شما همسر خانم پارک نینا هستین؟
_بله ، حال همسرم خوبه؟ بهشون میاد؟
دکتر : بله ! هم حال همسرتون خوبه و هم دخترتون
_د د د دخترم؟؟؟
دکتر : شما نمیدونستین که همسرتون ۲ ماهِ که باردارن؟
_ولی به من گفتن که همسرم نمیتونه . . .
دکتر : آها ! اینم باید بگم که آزمایش همسرتون با احتمال ۹۸ درصدی بوده و الانم پدر شدنتون رو تبریک میگم . سرم خانم پارک هم تا نیم ساعت دیگه تموم میشه . خدانگهدار
سوکجین توی شوک رفته بود ، اشک شوق میریخت و صورت نینا رو بوسه بارون کرد .
یک ربع بعد
ویو نینا
با حس نشستن لب های یه نفر روی صورتم بهوش اومدم ، با چشمای نیمه باز زمزمه کردم :
+من کجام؟
_بهوش اومدی؟؟؟
+تو اینجا چیکار می کنی؟
_اول بگو چرا اونکارو کردی؟ فکر نکردی اگه بلایی سرت بیاد . . . . .
+فکر کردم برات مهم نیستم
_تو مهم ترینمی ، من فقط فکر می کردم ازم متنفری
+نیستم ، معلومه که نیستم
_خب پس ، مامان خانوم ، کی میریم برای ازدواج دوباره؟
+مامان خانوم؟
_آره بیبی ، داریم مامان و بابا میشیم!
( نینا از شوق گریه میکنه )
مانون هم از پشت در میشنید و ذوق می کرد .
سه سال بعد
°مامانی مامانی مامانی
+جانم عزیزم؟
°من میخوام بلم تو حموم پیش بابایییی
+فقط به شرط اینکه اذیتش نکنی ها
°باششش
+سوکجیننن
_جاننن
+جینا میخواد بیاد پیشت
_بفرستش دارلینگ
°آخ جونننننن
.
.
.
.
و این سه به اضافه ی یه داداش کوچولوی تو راهی تا سال ها کنار هم خوشحال زندگی کردن ولی بچه ها قرار نبود که بفهمن پدر و مادرشون چه سختی هایی رو پشت سر گذاشتن💖
پایان🌷✨
اگه بد شد ببخشید خیلی عجله ای نوشتم☹️
- ۶.۶k
- ۲۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط