محسن بروبابا همش زید زید

محسن: بروبابا همش زید زید
اصلا که به تو گفت بیای دخالت کنی؟
خودش معنی و مفهوم حرفمو فهمید پسر جون


شهریار

پوزخندی زدم و گفتم:

+پس خودت خواستی

با یک بشکنم یه مشت بادیگارد ریختن سرش

محسن: شهریار تقاص پس میدی حالا صبر کن

شهریار: هه منتظرم
و بعد به داخل عمارت برگشتم

اخریای مهمونی بود و بیشتر مهمون ها رفته بودن و چند نفری بیشتر نمیونده بودم
همینجور که اطراف و رصد میکردم متوجه کوثر شدم با دیدنش اخمام تو هم رفت کوثر داشت از دوستش خداحافظی میکرد بعد از اینکه دوستش رفت با عصبانیت به سمتش حرکت کردم

کوثر: داشتم با دوستم سارا خداحافظی میکردم و بعد از رفتنشون خواستم برم بالا که متوجه شهریار شدم که داشت میومد سمتم


شهریار:
کوثر بیا بالا کاریت دارم

کوثر: باشه ای گفت و دنبالش رفتم تا ببینم باز چشه
کوثر: همینجور داشتم نگاهش میکردم که یه سیلی زد پشت گوشم سیلیش جوری بود که حس کردم گوشم خونی شد وچشام پر اشک شد و باعصبانیت بهش گفتم
کوثر: مگه مریضی اینکارو کردی مرتکیه احمق
کوثر: وقتی رسیدیم طبقه بالا رفتم سمتش وبهش گفتم
کوثر:بله شهریار چی شده؟



#رمان
#عاشقانه
#فالو
#حمایت
#مافیایی
#مافیا
#اصمات
دیدگاه ها (۰)

کوثر: همینجور داشتم نگاهش میکردم که یه سیلی زد پشت گوشم سیلی...

#پارت_88 آقای مافیا ♟🎲+ به چه مینگری خانوم خانوماسرما بالا گ...

#پارت_87 آقای مافیا ♟#فردا در حال تماشای تلویزیون بودم که گو...

#پارت_86آقای مافیا ♟🎲_ پس که هیچی هااا..... پس بیخیال مدارک...

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۴

Embrace of the mafia

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط