قول های باران

قٓـول های بارانـے
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕
[پـارت آخـر 𝒑.𝒏 ]
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
اتاق خواب، در سکوت سنگین فرورفت. تنها صدای نفس‌های نامنظم یوری و نگاه سوزان جونگکوک بود که هر ذره از وجودش را می‌کاوید. او هنوز دستانش را دو طرف صورت یوری نگه داشته بود، انگار قابی برای گرانبهاترین اثر هنری‌اش.
√از این به بعد
جونگکوک شروع کرد، صدایش آرام اما پر از وزن بود.
√قوانین من اینجاست.
یوری سعی کرد به چشمانش خیره شود، اما آن عمق تاریک، ترس را به رگ‌هایش تزریق می‌کرد.
+من زندانی نیستم.
√البته که نیستی.
او کمی خم شد، به حدی که نفسش روی پوست یوری نقش بست.
√تو مهمان ویژه‌ای. مهمانی که قراره برای همیشه بمونه.
یکی از دستانش از روی گونه یوری لغزید، از کنار گردنش گذشت و روی کلید ترقوه‌اش، دقیقاً جای که نبض می‌زد، قرار گرفت. فشار انگشتانش، هم نوازش بود، هم هشدار.
√قانون اول هیچ دروغی. نه با من، نه با خودت.
انگشتش به آرامی روی پوست حرکت کرد.
√می‌دونم وقتی می‌ترسی. می‌دونم وقتی دروغ می‌گی. از همون بچگی می‌شناختمت.
سپس دست دیگرش را پایین آورد و کمر یوری را در چنگ گرفت، او را محکم‌تر به سمت خود کشید، تا جایی که هیچ فاصله‌ای بین بدن‌هایشان نماند. یوری نفسش حبس شد. گرمای تمام بدن جونگکوک حالا او را در بر گرفته بود.
√قانون دوم فرار ممنوع.
این را در گوشش زمزمه کرد، صدایش حاکی از لذتی شیطانی بود.
√این عمارت، قلمرو منه. هر سانتیمترش زیر نظره. درختای باغ، دیوارها، حتی هوا... همه به من تعلق دارن. و حالا من تو هم متعلق به منی کوچولو.
یوری لرزید. این دیوانگیِ محض بود. اما در نگاه جونگکوک، منطقی بی‌عیب و غریب می‌درخشید؛ منطق یک مالک.
او سرش را عقب‌تر برد تا دوباره به چهره یوری نگاه کند. در چشمانش، آتشِ تملک زبانه می‌کشید.
√و قانون آخر... مهم‌ترینش.
دستش را از کمر یوری برداشت و به آرامی به سمت گردنش برد. نه برای خفگی. بلکه برای لمسِ رگ‌های نبض‌دارش.
√تو فقط مال منی. از امروز، فقط من بهت دست می‌زنم. فقط صدام رو می‌شنوی. فقط به چشام نگاه می‌کنی. دنیای بیرون مرده.
یوری اشک در چشمانش جمع شد. از درماندگی، از خشم، از وحشت.
+تو دیوانه‌ای...
جونگکوک لبخند زد، لبخندی که زیبا و ترسناک بود.
√برای تو دیوانه شدم، عزیزم. و حالا، می‌خوام تو هم با من دیوانه بشی.
یوری نمی‌توانست نگاهش را بدزدد. جذب آن تاریکی وسوسه‌انگیز شده بود.
√اینجوری... دقیقاً اینجوری تو رو توی خواب‌هام می‌دیدم. یک دختر کوچولوی ترسو.
لمس او، با وجود تمام سلطه‌گری، غیرمنتظره... ملایم بود. گویی از شکستن هراس داشت. و این ملایمت، از هر خشونتی ترسناک‌تر بود. زیرا نشان می‌داد این اسارت، از روی دقت است، نه خشم. از روی وسواس است، نه میل آنی.
√حالا
گفت، در حالی که دستانش کف دستان یوری قرار داشت.
√می‌خوام خاطرات جدید بسازیم. خاطراتی که جای همه اون سال‌های تنهاییمون رو بگیره. بیا زندگـی کنیم.
و قبل از اینکه یوری بتواند پاسخی بدهد، جونگکوک خم شد و این بار، بوسه‌ای بر لب‌هایش گذاشت . بوسه‌ای که هم مهر بود، هم داغ، و هم حک مالکیت.
یوری چشمانش را بست. اشک‌ها سرانجام جاری شدند. اما در میان آن سیل ترس، چیزی دیگر نیز ریشه می‌دواند یک پذیرش تلخ و گزنده. شاید او واقعاً همیشه مال او بود. شاید این تنها جایی بود که باید به آن تعلق می‌داشت... در قفس طلایی یک عشق بیمار.
و جونگکوک، با چشمانی درخشان در تاریکی، به پیشروی ادامه داد. قدم به قدم. لحظه به لحظه. تا جایی که مرز بین شکارچی و شکار برای همیشه محو شود، و تنها یک حقیقت باقی بماند
_آنها، در این جنون مشترک، فقط به یکدیگر تعلق داشتند.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
دیدگاه ها (۰)

قٓـول های بارانـے𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

قٓـول های بارانـے𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓[ 𝒑.𝒏 ویرایش شده ]︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت اخـر🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط