ظهور ازدواج
) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۹۲ (♡)
. یهو یاد برف افتادم و هول و شوکه گفتم: واااي..بيرونو ديدي؟داره برف میاد.. سر بلند کرد و گفت اره. اخم کردم و با غیض گفتم:فقط اره؟ و ذوق زده گفتم دیدي چقدر خوشگله؟ و تند دویدم سمت پنجره با شوق گفتم: واي خدا .. همه جا سفید شده..چقدر خوشگله.. اومد کنارم و به بیرون خیره شد. نگران گفتم برف خيلي شديده..همه جا رو پوشونده.. حتماً پرنده هاي بيچاره نمیتونن غذا پیدا کنن.. دلم میسوخت براشون.. طفلكياا... متعجب نگام
تند و دل گیر رفتم تو اشپزخونه و نون هاي مونده رو برداشتم و اومدم جلوي پنجره.. پنجره رو باز کردم و خردشون کردم و لب پنجره ریختم.
جیمین گنگ گفت:چیکار میکنی؟ غذا میریزم..واسه پرنده ها..اخه سخت غذا پیدا میکنن.. همونجور عمیق خیره بهم موند لبخند زدم و شاد به برف خوشگل نگاه کردم و گفتم میشه برم بیرون؟ يهو شيريني خاصي تو وجودم درخشید و لرزون استینش رو گرفتم و با اشتیاق گفتم تو هم مياي؟ هوا خيلي خوبه..بريم بيرون؟ نگاهش رو توي چشمام کشید. با لبخند باريکي منتظر و با اشتیاق نگاش کردم. لبخند باريکي زد و گفت:برو حاضر شو.. جیغ خوشحالی کشیدم و شاد گفتم:اخ جووون و تند گونه شو بوسیدم دویدم تو اتاق. تند تند لباس پوشیدم و اومدم بیرون. جیمین لباس پوشیده جلوي در داشت کفش میپوشید. تند و هول دویدم بیرون و کفشم رو برداشتم و انداختم بیرون و خم شدم بپوشم که انقدر ذوق و هیجان داشتم که نزديك بود بیوفتم که جیمین دستم رو گرفت و نگهم داشت. خندید و گفت: چته بچه جان؟ آروم.. خندیدم و گفتم:خب ذوق زده شدم.. و تند کفشمو پوشیدم و دویدم تو اسانسور. نرم خندید و سر تاسف تکون داد و پشتم اومد. پارکینگ رو زد. اخم کردم و تند همکف رو زدم و گفتم: عه تنبل..با ماشین میرن برف بازي؟ جیمین لوس نشو یخ میزنیم با ماشین میریم هرجا خواستیم پیاده میشیم. لبامو جمع کردیم و گفتم نمیخوام من پیاده روي دوست دارم..تو
لبامو جمع کردیم و گفتم نمیخوام.. من پیاده روي دوست دارم..تو نيا.. اسانسور همکف وایستاد. خواستم پیاده شم که بازومو گرفت و گفت: پارکینگ لجباز گفتم همکف.. و تقلا کردم بازومو در بیارم که دستشو انداخت دور شکمم و نگهم داشت. تند لگد زدم به در اسانسور تا بسته نشه. بلند خندید و ناباور گفت: عه عه نكن الا.. بذار بسته شه.. کلافه گفتم پیاده.. خندون شکمم رو فشرد و گفت با ماشین و سفت فشردم که نتونم تکون بخورم و در اسانسور بسته شد و رفت پایین با لذت پنهان ولي با
(♡)پارت ۲۹۲ (♡)
. یهو یاد برف افتادم و هول و شوکه گفتم: واااي..بيرونو ديدي؟داره برف میاد.. سر بلند کرد و گفت اره. اخم کردم و با غیض گفتم:فقط اره؟ و ذوق زده گفتم دیدي چقدر خوشگله؟ و تند دویدم سمت پنجره با شوق گفتم: واي خدا .. همه جا سفید شده..چقدر خوشگله.. اومد کنارم و به بیرون خیره شد. نگران گفتم برف خيلي شديده..همه جا رو پوشونده.. حتماً پرنده هاي بيچاره نمیتونن غذا پیدا کنن.. دلم میسوخت براشون.. طفلكياا... متعجب نگام
تند و دل گیر رفتم تو اشپزخونه و نون هاي مونده رو برداشتم و اومدم جلوي پنجره.. پنجره رو باز کردم و خردشون کردم و لب پنجره ریختم.
جیمین گنگ گفت:چیکار میکنی؟ غذا میریزم..واسه پرنده ها..اخه سخت غذا پیدا میکنن.. همونجور عمیق خیره بهم موند لبخند زدم و شاد به برف خوشگل نگاه کردم و گفتم میشه برم بیرون؟ يهو شيريني خاصي تو وجودم درخشید و لرزون استینش رو گرفتم و با اشتیاق گفتم تو هم مياي؟ هوا خيلي خوبه..بريم بيرون؟ نگاهش رو توي چشمام کشید. با لبخند باريکي منتظر و با اشتیاق نگاش کردم. لبخند باريکي زد و گفت:برو حاضر شو.. جیغ خوشحالی کشیدم و شاد گفتم:اخ جووون و تند گونه شو بوسیدم دویدم تو اتاق. تند تند لباس پوشیدم و اومدم بیرون. جیمین لباس پوشیده جلوي در داشت کفش میپوشید. تند و هول دویدم بیرون و کفشم رو برداشتم و انداختم بیرون و خم شدم بپوشم که انقدر ذوق و هیجان داشتم که نزديك بود بیوفتم که جیمین دستم رو گرفت و نگهم داشت. خندید و گفت: چته بچه جان؟ آروم.. خندیدم و گفتم:خب ذوق زده شدم.. و تند کفشمو پوشیدم و دویدم تو اسانسور. نرم خندید و سر تاسف تکون داد و پشتم اومد. پارکینگ رو زد. اخم کردم و تند همکف رو زدم و گفتم: عه تنبل..با ماشین میرن برف بازي؟ جیمین لوس نشو یخ میزنیم با ماشین میریم هرجا خواستیم پیاده میشیم. لبامو جمع کردیم و گفتم نمیخوام من پیاده روي دوست دارم..تو
لبامو جمع کردیم و گفتم نمیخوام.. من پیاده روي دوست دارم..تو نيا.. اسانسور همکف وایستاد. خواستم پیاده شم که بازومو گرفت و گفت: پارکینگ لجباز گفتم همکف.. و تقلا کردم بازومو در بیارم که دستشو انداخت دور شکمم و نگهم داشت. تند لگد زدم به در اسانسور تا بسته نشه. بلند خندید و ناباور گفت: عه عه نكن الا.. بذار بسته شه.. کلافه گفتم پیاده.. خندون شکمم رو فشرد و گفت با ماشین و سفت فشردم که نتونم تکون بخورم و در اسانسور بسته شد و رفت پایین با لذت پنهان ولي با
- ۵.۸k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط