Part
Part ²³
ا.ت ویو:
روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بودم و خیره تلویزیون بودم اما تمام حواسم به اتفاقی که افتاده بود..چرا رابرت دوباره اومده سراغم..چرا دوباره برگشته کره..اگه بخواد بلایی سرم بیاره چی..نکنه مثل قبلا بزنه به سرش و دنبالم راه بیوفته
با صدای مامان از فکر اومدم بیرون
مامان:ا.ت چرا انقدر تو خودتی..
لبخندی زدم گفتم
ا.ت:یه زره فکرم درگیر بود
مامان سرش رو تکون داد و رفت..مدتی نگذشته بود که در خونه باز شد و یونگی همراه بابا وارد خونه شد..بابا بدون هیچ مقدمه چینی در حالی که میرفت سمت اتاقش گفت
بابا:بهتره هرچه زود تر وسایلی که نیاز داری رو بری بخری برای بعد از ازدواجت..
یه قدم که رفت دوباره ایستاد گفت
بابا:فردا با تهیونگ میری برای دیدن لباس عروس
پوفی کشیدم اروم باشه ای گفتم و بلند شدم و رفتم توی اتاقم..روی تخت دراز کشیده بودم و با گوشیم ور میرفتم که پیامی برام اومد..دیدم از طرف تهیونگه..پیام رو باز کردم که نوشته بود
"فردا ساعت نه صبح منتظرم"
مردیکه بی احساس حداقل یه سلامی میکردی..منم از روی لجبازی فقط نوشتم "باشه"
نمیدونم برای چی ولی حرصم گرفته بود ازش دلم نمیخواست باهاش برم خرید..روی تخت نشستم و بخت بدم فکر میکردم..این پیشنهاد چجوری به ذهنم رسید..
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم..نمیدونستم کی این وقت صبح بهم زنگ میزنه..بدون نگاه کردن به شماره گوشی رو با صدایی گرفته و خوابالود جواب دادم
ا.ت:هااا چته اوله صبحی زنگ زدی
دیدم از پشت گوشی صدای خنده های ضعیفی میاد..اما نمیدونستم که صدای خنده های کیه
ا.ت:یااا مگه مشکل داری مزاحم میشی
میخواستم گوشی رو خاموش کنم که صدایی گفت
تهیونگ:نمیخوایین بیاین پایین منتظرتونم
با فهمیدن اینکه صدای کیه سریع روی تخت نشستم و نگاه ساعت کردم ساعت ده بود..
ا.ت:باشه الان میام
و گوشی رو قطع کردم سریع یه دوش گرفتم تا خوابم بپره..یه لباس پوشیدم چون وقت نبود کمی ارایش کردم و بدون خوردن صبحونه رفتم بیرون..ماشین تهیونگ جلوی در بود سریع رفتم و سوار شدم..نگاهی بهم انداخت گفت
تهیونگ:چه عجب بلاخره اومدی
داشت بهم با زبون بی زبونی میگفت خیلی دیر اماده شدم..اخمی کردم که ماشین حرکت کرد..مدتی بود که توی راه بودیم و دلم ضعف میرفت و خیلی گشنم بود
ا.ت:میشه بزنی کنار میخوام یه چیزی بخرم بخورم..
تهیونگ:..
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بودم و خیره تلویزیون بودم اما تمام حواسم به اتفاقی که افتاده بود..چرا رابرت دوباره اومده سراغم..چرا دوباره برگشته کره..اگه بخواد بلایی سرم بیاره چی..نکنه مثل قبلا بزنه به سرش و دنبالم راه بیوفته
با صدای مامان از فکر اومدم بیرون
مامان:ا.ت چرا انقدر تو خودتی..
لبخندی زدم گفتم
ا.ت:یه زره فکرم درگیر بود
مامان سرش رو تکون داد و رفت..مدتی نگذشته بود که در خونه باز شد و یونگی همراه بابا وارد خونه شد..بابا بدون هیچ مقدمه چینی در حالی که میرفت سمت اتاقش گفت
بابا:بهتره هرچه زود تر وسایلی که نیاز داری رو بری بخری برای بعد از ازدواجت..
یه قدم که رفت دوباره ایستاد گفت
بابا:فردا با تهیونگ میری برای دیدن لباس عروس
پوفی کشیدم اروم باشه ای گفتم و بلند شدم و رفتم توی اتاقم..روی تخت دراز کشیده بودم و با گوشیم ور میرفتم که پیامی برام اومد..دیدم از طرف تهیونگه..پیام رو باز کردم که نوشته بود
"فردا ساعت نه صبح منتظرم"
مردیکه بی احساس حداقل یه سلامی میکردی..منم از روی لجبازی فقط نوشتم "باشه"
نمیدونم برای چی ولی حرصم گرفته بود ازش دلم نمیخواست باهاش برم خرید..روی تخت نشستم و بخت بدم فکر میکردم..این پیشنهاد چجوری به ذهنم رسید..
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم..نمیدونستم کی این وقت صبح بهم زنگ میزنه..بدون نگاه کردن به شماره گوشی رو با صدایی گرفته و خوابالود جواب دادم
ا.ت:هااا چته اوله صبحی زنگ زدی
دیدم از پشت گوشی صدای خنده های ضعیفی میاد..اما نمیدونستم که صدای خنده های کیه
ا.ت:یااا مگه مشکل داری مزاحم میشی
میخواستم گوشی رو خاموش کنم که صدایی گفت
تهیونگ:نمیخوایین بیاین پایین منتظرتونم
با فهمیدن اینکه صدای کیه سریع روی تخت نشستم و نگاه ساعت کردم ساعت ده بود..
ا.ت:باشه الان میام
و گوشی رو قطع کردم سریع یه دوش گرفتم تا خوابم بپره..یه لباس پوشیدم چون وقت نبود کمی ارایش کردم و بدون خوردن صبحونه رفتم بیرون..ماشین تهیونگ جلوی در بود سریع رفتم و سوار شدم..نگاهی بهم انداخت گفت
تهیونگ:چه عجب بلاخره اومدی
داشت بهم با زبون بی زبونی میگفت خیلی دیر اماده شدم..اخمی کردم که ماشین حرکت کرد..مدتی بود که توی راه بودیم و دلم ضعف میرفت و خیلی گشنم بود
ا.ت:میشه بزنی کنار میخوام یه چیزی بخرم بخورم..
تهیونگ:..
ادامه دارد🍷
- ۴.۹k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط