یه روز وایساده بودیم جلو در حافظیه آخرای پاییز بود

یه روز وایساده بودیم جلو درِ حافظیه آخرایِ پاییز بود؛
گُفت مَن دِلَم واسه این عاشقا که کنارِ هَمَن میسوزه میدونی چرا؟
اخه حِس میکنم اینا به عَظمتِ غَمِ پاییز پِی نمیبرن؛
اینا دردِ اون سَرمایِ دِلتنگی رو نمیفهمَن یا نَمِ بارون نمیزنه رو خاطراتشون که مُچاله بِشَن بِچَسبَن تو بَغلِ آتیش؛
جِدّی اینا مَعنیِ خِش خِشِ بَرگو نمیفهمَن که مثلا با هَر قَدمِت یادِ قَدم هاش بیوفتی؛
خُدایی خوبه این پاییزو داریما که کُلِ شَهر بویِ نَبودن میده....♡!
البته میدونی فَرقش چیه ،
بَهار و بقیه فَصل ها که بیاد این عاشقا باهَم میان حافظیه ولی مَن نِمیام دیگه...♥




《 عاشقی نَکردن تو پاییز
مثلِ نَرفتن به اُردویِ مَدرسه است،
تا آخرین روزِ خُرداد بُغضِش تو گَلوت می‌مونه!
پاییزُ فَقَط عاشِق هایِ تَنها میفَهمَن💛👑》


#آناهیتا
#خاص #قشنگ
دیدگاه ها (۱)

هَمیشه قِصّه یِ شَب در هَمین خُلاصه شُده است،تو غَرقِ خوابی ...

هَر شَب،سَرَم را رویِ شانه اَت می گذارم...یادَم می اُفتَد نی...

شَهر بوىِ خوبى گِرفته،يا شال گَردَنَت را جايى جا گُذاشتى!يا ...

بَعد از مَرحَله یِ "دیگه خوشحال نَشُدَن" یه مَرحَله یِ دیگه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط