رمان عشق مخفی

رمان: عشق مخفی
سریع گوشیم رو برداشتم و رفتم پیش تهیون
ات:این چیه هان ؟ چرا این کارو کردی؟( داد و گریه )
تهیون: ات من قسم میخورم که این کار من نیست
ات:قسم خوردن تو به چه درد من میخوره من مامان و بابام رو می‌خوام میفهمی میتونی درک کنی ؟ هه یادم رفت تو اصلا نمیتونی درک کنی تو فقط میتونی آدمای بی‌گناه رو بکشی (داد و گریه)
بعد از زدن حرف هام یه مایع داغی رو لبم حس کردم و سیاهی
از زبون تهیون
با شنیدن خبر ها شوکه شده بودم نمی‌دونم کدوم آدم .....اومده این کارو کرده سر دردم هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد که همون لحظه ات اومد داشت حرف میزد که یهو دیدم خون دماغ شد داشت میوفتاد که گرفتمش
تهیون:ات ات بیدار شو ات
سریع بغلش کردم بردمش تو اتاق و به دوستم یه جون که دکتره زنگ زدم
نیم ساعت بعد
حدود نیم ساعت بود که یه جون تویه اتاق پیش ات بود با باز و بسته شدن در فهمیدم یه جونه
تهیون:حالش خوبه؟
یه جون:نه ...مگه قرار نشد کاریش نداشته باشی تمام بدنش کبوده
تهیون:بدنشو کجا دیدی؟(عصبی
یه جون:میخواستم براش سرم بزنم آستینش رو زدم بالا دستاش همه کبود بود
تهیون:آهان
یه جون:حالت خوبه؟
تهیون: سرم از درد داره میترکه
یه جون: آهان راستی قرص هاتم آوردم سر موقع بخور تا کمتر به اون دختر بدبخت آزار برسونی
تهیون:یه جون من ...من واقعاً ات رو دوستش دارم (بغض)
یه جون:تهیون برو یکم باهاش حرف بزن بهش بگو مریضی بهش بگو کارایی که می‌کنی دست خودت نیست

خماری 😈
فردا ادامش رو میزارم
دیدگاه ها (۱۳)

رمان: عشق مخفییه جون:تهیون برو یکم باهاش حرف بزن بهش بگو مری...

رمان:عشق مخفیات: م..من متاسفم یونگی از طرف من از نامجونم عذر...

رمان:عشق مخفیات:تو خونه من می‌خوام آب بخورم باید از تو اجازه...

رمان عشق مخفی از زبون راوی (خودم)آت صبح اون روز که از خواب ب...

دوست پسر دمدمی مزاج

خیانت

جیمین فیک زندگی پارت ۷۰#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط