تکپارتی جونگ کوک
بارون آرام روی پنجره میریخت و قطرهها مثل نگینهای کوچک میرقصیدند. تو روی کاناپه لم داده بودی و گوشی دستت بود، اما حواست بیشتر به صدای بارون و سکوت دنج اتاق بود. در همین لحظه در باز شد و جونگکوک با موهای کمی خیس و لباسهای چسبیده وارد شد. لبخند گرم و برق چشمهاش همون حس همیشگی رو داشت که قلبت رو قلقلک میداد.
«داری چه فکری میکنی اون پشت پنجره؟» صداش نرم و کمی نفسنفس بود.
تو لبخند زدی و گفتی: «فکر میکردم یه کم بارونو نگاه کنم… ولی حالا که اومدی، بهتر شد.»
جونگکوک نزدیکتر اومد و نشست جلوی پای تو، دستش رو گذاشت روی دستت و گرمای اون لمس، موجی از آرامش از تنت گذشت. قلبت یهو تند زد.
«میشه نزدیکتر بیام؟» گفت و سرش کمی لرزید.
تو با شوخطبعی گفتی: «آره… ولی قول بده مزاحم فکر کردنم نشی.»
جونگکوک با یه لبخند شیطنتآمیز جواب داد: «فکر میکنم مزاحم شدنم جزو وظایفهمه.» و آروم دستش رو روی شونهات گذاشت.
بارون همچنان میبارید و قطرهها روی پنجره نقش میبستند. اون سرش رو روی شونهات گذاشت و گفت: «چقدر خوبه که این لحظه مال خودمونه… و هیچکس اینجا نیست.»
تو دستش رو گرفتی و جواب دادی: «واقعا… حتی اگه همین الان دنیا متوقف بشه، بازم خوبه.»
یه لحظه سکوت شد، اما جونگکوک با لبخند گفت: «میخوای یه چیز احمقانه بگم؟»
تو با خنده پرسیدی: «چی؟»
«اینکه وقتی کنار تو ام ، حتی صدای بارونم لذت بخش تر شده… ولی وقتی نگاهت میکنم، بارون عمراً بتونه رقابت کنه.»
تو سرخ شدی و با لبخند گفتی: «خیلی داری بزرگش میکنی.»
جونگکوک بیتوجه به خندهات، خودش رو کمی بیشتر چسبوند و گفت: «نه واقعاً… تو دلیل همه چیز های خوب زندگیمی... مخصوصا خندهت.»
تو باز دستش رو فشار دادی و گفتی: «باشه… ولی قول بده با همین حرفا، حواسمو پرت نکنی.»
جونگکوک یه لحظه به چشمهات نگاه کرد، لبهاش گوشهشون کمی بالا رفت، و گفت: «حتماً… اما اگه حواست پرت شد، من فقط یه عذر میخوام: بخاطر اینکه خیلی خوشگلی.»
تو نتونستی جلوی خندهات رو بگیری و دوباره دستش رو گرفتی و گفتی: «خب باشه ، یه کوچولو میذارم مزاحم بشی.»
جونگکوک لبخند زد، سرش روی شونهات موند، و شما دو نفر اونجا نشستید، در حالی که بارون آرام میبارید، سکوت و لمسها پر از حس بودن و امنیت بود. هیچ چیز دیگهای مهم نبود جز همین لحظه.
«داری چه فکری میکنی اون پشت پنجره؟» صداش نرم و کمی نفسنفس بود.
تو لبخند زدی و گفتی: «فکر میکردم یه کم بارونو نگاه کنم… ولی حالا که اومدی، بهتر شد.»
جونگکوک نزدیکتر اومد و نشست جلوی پای تو، دستش رو گذاشت روی دستت و گرمای اون لمس، موجی از آرامش از تنت گذشت. قلبت یهو تند زد.
«میشه نزدیکتر بیام؟» گفت و سرش کمی لرزید.
تو با شوخطبعی گفتی: «آره… ولی قول بده مزاحم فکر کردنم نشی.»
جونگکوک با یه لبخند شیطنتآمیز جواب داد: «فکر میکنم مزاحم شدنم جزو وظایفهمه.» و آروم دستش رو روی شونهات گذاشت.
بارون همچنان میبارید و قطرهها روی پنجره نقش میبستند. اون سرش رو روی شونهات گذاشت و گفت: «چقدر خوبه که این لحظه مال خودمونه… و هیچکس اینجا نیست.»
تو دستش رو گرفتی و جواب دادی: «واقعا… حتی اگه همین الان دنیا متوقف بشه، بازم خوبه.»
یه لحظه سکوت شد، اما جونگکوک با لبخند گفت: «میخوای یه چیز احمقانه بگم؟»
تو با خنده پرسیدی: «چی؟»
«اینکه وقتی کنار تو ام ، حتی صدای بارونم لذت بخش تر شده… ولی وقتی نگاهت میکنم، بارون عمراً بتونه رقابت کنه.»
تو سرخ شدی و با لبخند گفتی: «خیلی داری بزرگش میکنی.»
جونگکوک بیتوجه به خندهات، خودش رو کمی بیشتر چسبوند و گفت: «نه واقعاً… تو دلیل همه چیز های خوب زندگیمی... مخصوصا خندهت.»
تو باز دستش رو فشار دادی و گفتی: «باشه… ولی قول بده با همین حرفا، حواسمو پرت نکنی.»
جونگکوک یه لحظه به چشمهات نگاه کرد، لبهاش گوشهشون کمی بالا رفت، و گفت: «حتماً… اما اگه حواست پرت شد، من فقط یه عذر میخوام: بخاطر اینکه خیلی خوشگلی.»
تو نتونستی جلوی خندهات رو بگیری و دوباره دستش رو گرفتی و گفتی: «خب باشه ، یه کوچولو میذارم مزاحم بشی.»
جونگکوک لبخند زد، سرش روی شونهات موند، و شما دو نفر اونجا نشستید، در حالی که بارون آرام میبارید، سکوت و لمسها پر از حس بودن و امنیت بود. هیچ چیز دیگهای مهم نبود جز همین لحظه.
- ۴.۳k
- ۰۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط