رمانماهک پارت

#رمان_ماهک #پارت_152
وقتی وارد حیاط مدرسه شدم چشمم به الهام خورد که همون جای قبلی نشسته بود دستی براش تکون دادم و به سمتش رفتم.

بعد از سلام و احوالپرسی احساس کردم که کمی گرفته است رو کردم بهش و گفتم الهام حالت خوبه؟

با چشم هایی پر از اشک بهم نگاه کرد و گفت کل این دو روز حالم خیلی بد بود مدام حالت تهوع داشتم.

این وروجک زیادی اذیتم کرد و درست نتونستم بخونم الان حس می کنم هیچی بلد نیستم.

دستمو روی شکمش گذاشتم و با صدای بچگونه گفتم خاله جون آخه چرا نذاشتی مامانی درس بخونه؟

بعد هم لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و گفتم غصه نخوری یه وقت خودم سر جلسه حواسم بهت هست آروم بغلم کرد و گفت نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم.

وقتی رفتیم سر جلسه در کمال تعجب دیدیم که مراقبامون عوض شدن و همگی مرد هستن مرد که چه عرض کنم پسرای جوون بودن.

نگاهی به الهام کردم و چشمکی براش زدم پسری که مراقب قسمت ما بود خیلی خیلی چشم چرون تشریف داشت و نگاهش یک ثانیه هم از روم برداشته نمی‌شد و این به نفع من بود.

بعد از اینکه همه سوال ها رو جواب دادم به سمت الهام برگشتم و برگش رو ازش گرفتم و برگه خودم رو هل دادم و افتاد روی زمین...

الهام مراقبه رو که فقط برای چند لحظه خواسش به جای دیگه بود، صدا کرد و گفت ببخشید برگم افتاده و پسره با احترام برگه رو برداشت و گذاشتش روی میزش.

ربع ساعتی بعد الهام برگه رو تحویل داد و از سالن خارج شد من هم همه سوال ها رو جواب دادم و چند دقیقه بعد برگم رو تحویل دادم.

پسره حین تحویل گرفتن برگم نگاه پیروزمندانه ای بهم انداخت و گفت اگر به مسئول حوزه چیزی نمیگم دلیل بر این نیست که متوجه تقلب کردنت نشدم.

من فقط به خاطر وضعیت اون خانوم چیزی نمیگم...

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دیدگاه ها (۱)

#رمان_ماهک #پارت_153من هم متقابلا پوزخندی زدم و گفتم اگر مشک...

#رمان_ماهک #پارت_154محکم گونش رو بوسیدم و گفتم عالی بود همون...

#رمان_ماهک #پارت_151سر میز صبحانه آرش بهم گفت که بعد از امتح...

#رمان_ماهک #پارت_150سری تکون دادم و گفتم باشه پس تو هم بیا ب...

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۳رفتم سمت اتاق کارم نشستم پشت میز و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط