عشق 💞اجبار

اونا رفتن بیرون دینا رو روی مبل گزاشتم و کتم رو انداختم روش رفتم بیرون میکروفن رو گرفتم و گفتم

_ممنون بابت اینکه گوفتی بابا پاک یادم رفته بود و دوستان عزیز من و دینا ممنون میشم تو این مهمونی که ۱ ماه دیگه بر گذار میشه میاین

ناگهان از بینه اون جمعیت یکنفر گفت
دینام خودش رازیه

گفتم: من و دینا هم رو دوست داریم و بله رازیه آقا کسرا

€ دروغ میگی اون رازیی نیست مجبورش کردین عسلن خودش کجاس

_حالش خوب‌ نبود تو دفتره پدرمه

€ میخام ببینمش

انگشتر هارو از بابام گرفتم و رفتم پاین

_دنبالم بیا

کسرا دانیال پشت سرم اومدن رفتیم تو اوتاق کار بابام رفتم سمت مبل

_بفر ماید اینم دینا

رویه زانو هاش نشست و دستش رو روی سر دینا گذاشت و گفت دینا عزیزم پاشو

دستم رو روی دستش گذاشتم و دستش رو برداشتم و گفتم:از حد خودت نگزر
گفت:من حدم همین قدره

_تو حق نداری دست رو سرش بزاری یا بهش دست بزنی و حق نداری عزیزم صداش کنی
یقم رو گرفت و گفت چه بلای سرش اوردی

_من کارش نکردم

دینا بهوش اومد و همون لحضه ولم کرد و رفت طرفش منم رفتم طرفش و گفت

€ دشینا خوبی قشنگم خوبم ممنون

رفتم سمتش و با هالت نگرانی پرسیدم عشقم خوبی که اون گفت: خوبم یونگیا خوبم

کسرا وقتی اون لهن صمیمی دید گفت

€ دینا منم ها چت شده از کی با این عوضی صمیمی شدی

که دینا گفت : کسرا چی میگی یو نگی نامزدمه

باگفتن حرف نامزد سرم رو روی قفسه سنش گزاشتم و رو نه کسرا گفتم: نمیری بیرون

بلند شد و داست میرفت بیرون که
گفتم :دینا عزیزم انگشترها رو از بابام گرفتم
انگشتر رو از جعبش در آوردم و دست دینا کردم د اون هم دست من کرد
دیدم کسرا اشکش در اومد دینا رو بغل کردم و کسرا رفت بیرون

۱ ماه بد شب عروسی
دیدگاه ها (۰)

× چشه مگهلبخندی زدم رفتم جلو و کراواتشو درست کردمو بعدم رفتی...

خواهر گلم این اسکولی که اینجا می‌بینید یه هیتر لطفاً سریع‌تر...

نظر بدید

وقتی یک ساعت با بابام قهر کردم

رمان بغلی من پارت ۸۵ارسلان: داشتم با تلفن صحبت می‌کردم که در...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

پارت : ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط