حصارتنهاییمن

#حصار_تنهایی_من
#پارت_۷۶
با خنده رفتم پیش مهناز خوابیدم.
گفت: جات راحته؟ ببخش دیگه تخت یه نفره ست.
 - نه بابا این چه حرفیه... همینم زیادیه.
مهناز: جدي جدي اهل بوشهري؟
 - آره.
 - پس چرا سفیدي؟
خندیدم و گفتم: بخاطر اینکه همش زیر باد کولر بودم.
نگار: میشه آروم تر بنالید؟!
سپیده: راست میگه دیگه؟ می خوایم بخوابیم.
مهناز پوفی کرد و گفت: شیطونه میگه...
نگار: شیطونه چی میگه؟ ها؟
لیلا: واي ...واي ...واي ..سرم رفت... امشب معلوم هست چه مرگتونه؟ چرا نمی خوابید؟
گفتم: ببخشید ...ببخشید. شب بخیر.
آروم دم گوش مهناز گفتم: فردا حرف می زنیم. می ترسم تا صبح چیزي ازم نمونه.
خندید و قبول کرد. من و مهناز پشت به هم خوابیدیم.نمی دونم ساعت چند بود که یکی شونه هامو تکون داد:
 - آیناز ...آیناز؟
 - هووم؟
 - هووم نه! باید بگی بله؟
چشمامو باز کردم. سپیده بود. چشمامو مالوندم و دور و برم نگاه کردم و نشستم. همشون داشتن لباس می پوشیدن. به جز لیلا که یه گوشه سیگار می کشید. مهناز هم نبود. سپیده داشت شلوار لی آبیشو می پوشید.
 با خنده گفت: چقدر می خوابی دختر ...پاشو تا صداي سگه در نیومده!
 با تعجب گفتم: سگ؟؟کدوم سگ؟!
نجوا مانتو سورمه ایش رو پوشید و گفت: توي این خونه یه سگ بیشتر نیست، اونم زبیده ست!
لیلا: آروم تر بابا...شر درست نکنین.
نگار: تو خفه معتاد مفنگی!
 به من نگاه کرد: چته عین آدم ندیده ها نگام می کنی؟
لیلا: فکر کنم یه سگ دیگه به این خونه اضافه شد به اسم نگار!
دیدگاه ها (۲)

#حصار_تنهایی_من#پارت_۷۷نگار تا شنید، به سمتش حمله کرد. گلوي ...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۷۸دستشو انداخت دور گردنم و گفت: من خیلی...

#بخونید👇‏عدالت درچندجملهاگر فقیری دنبال دختر راه بیفتد میشود...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۷۵لیلا: آها ...اینجا دیگه باید عرضه ي خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط