پارت سوم end

پارت سوم (end)

یونگی انگار که تازه فهمیده بود چی کرده ماشینو زد کنار، به ات نگاه کرد که یا اشکاش روبه رو شد، حالش گرفته شد، به اطراف نگاه کرد و فهمید که دقیقا روبه روی رستوران مورد علاقه ات بودن، از ماشین پیاده شد و بعد نیم ساعت برگشت، همراه یک پرس رامیون و مرغ سوخاری، که ات عاشقشون بود
به صورت ات نگاه کرد که از شدت گریه قرمز شده بود
اصلا متوجه نشد که یونگی اومده بود، دستش رو شکمش بود و داشت صحبت میکرد
_مامان فداتون شه، چجوری تونستین دل باباتونو قبل اینکه بیاین ببرین، امروز اولین بار بود که صداشو برام بلند کرده، کاش جای شما بودم
+باباشون فدات شه ببخشید
_تو کی اومدی*اشکاشو پاک کرد*
+همین الان
_عشقم ببخشید، از کمپانی خیلی بهت زنگ میزدن که از تمرینا عقب موندی، فقط نمیخوام بعدا همش باهم جمع بشه و خیلی خسته بشی
+تو ببخش کوچولو نباید سرت داد میزدم
_هی من کوچولو نیستم من خیلی هم بزرگم تازه دارم مامان میشم*اخم کیوت*
+تو مامان بزرگ هم بشی کوچولوی منی
_من چیپس میخوام
+دکتر نگفت خونگی هم نخور پس بریم خونه درست کنم برات
دیدگاه ها (۱)

پارت اولات ویواز خواب بیدار شدم، تا جایی که یادمه تصادف کرده...

پارت دومجین ویواین اتفاق برای هممون وحشتناک بود ولی هیچ کدوم...

پارت دومدکی:خیلی خب... برید رو تخت دراز بکشیداروم بلند شدی و...

پارت اول_ساعت 7 و 30 دقیقه صبح_با درد بیدار شدی، با همسرت رو...

p⁹+ جوک خوبی بودپسر فورا ات رو از ته دل محکم بغل کرد.. _ ببخ...

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

p²یروز عادی.. ات واقعا نیاز داشت با یکی حرف بزنه.. + او.اوپا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط