نفرت در برابر عشقی که بهت دارم
{{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم}}
پارت آخر 116
تهیونگ : درسته ما نامزد کردیم
ا،ت : پس چرا بهمون نگفتین
سوزونهوا : خیلی یهویی شد برای همین نتونستم بهت بگم
جونگکوک : تبریک میگم
یونگجه : پس فقد من سینگل موندم
تهیونگ : نگران نباش داداش خودم یکی رو برات پیدا میکنم
بعد از تبریک گفتن بهشون سوزونهوا دوباره ا،ت رو بغل کرد و از اتاق خارج شدن
و جونگکوک دوباره به سمته ا،ت برگشت و دستش رو سمتش دراز کرد و ا،ت ام با لبخند زیبا که روی لبش بود دستش رو گرفت و از عمارت خارج شدن و به تالار عروسی رفتن
دست در دست هم وارد تالار شدن و همه با دیدن اونا دست زدن و به سمته جایگاه عقد رفتن این برای هردوشون غیر قابل باور بود که بعد از اون همه دوری و سختی های که کشیدن الان کنار هم هستن
《 سه سال بعد 》
ا،ت......
قلب فرياد میزد عاشق توست
با تک تک سلولهای بدنم حست میکردم
ولی عقل حکم فرما بود و از توان من خارج
در نهایت نفرت در برابر عشق شد
این شعر بود که وقتی توی فلوریدا بودم حفظ کردم ولی در نهایت همچین فرق کرد من با باور کردن عشقم و کنار گذاشتن غرورم به
از پنجره بزرگ عمارت به بیرون نگاه میکرد که با احساس دستی دوره کمرش از افکارش بيرون اومد که جونگکوک کنار گوشش زمزمه کرد
جونگکوک : خانم کوچولو داری به چی فکر میکنی
ا،ت به سمته جونگکوک برگشت
ا،ت : جونگکوک چه خوبه که دارمت و کنارم هستی
جونگکوک : همیشه کنارتم تا ابد
ا،ت دستاش دوره گردن جونگکوک حلقه کرد و لباش روی لبای جونگکوک گذاشت که با صدای قدم های کوچکی از هم جدا شدن
مین جون با چشمای تیله ای و خنده خرگوشی اش به اونا نگاه میکرد
ا،ت و جونگکوک نگاهش رو به اون دادن و اون دستاش روی دهنش گذاشت و با لحن بچگونه ای گفت
مین جون : شما داشتیم چیکار میکردین
ا،ت از جونگکوک فاصله گرفت و دستاشو رو باز کرد و روبه مین جون کرد
ا،ت : بدو بيا اينجا
مین جون با قدم های کوچکش خودش توی بغل مادرش انداخت
و ا،ت پسرش رو در آغوش گرفت و جونگکوک به سمتش اومد و بوسه روی گونه پسر اش گذاشت و اون از بغل ا،ت گرفت
و ا،ت هم کنارش ایستاد و به منظره برفی بیرون از عمارت نگاه میکردن
یه خونه گرم با خانواده صمیمی این رویای بود که جونگکوک میدید
و الان اون خانواده رو داشت
{پایان }
داستان دختر مغرور که از نگاه کردن به عشقش از دوره و شکسته شدن غرورش توسط عشق
و پسری که از بی محبتی های خانواده اش به یه فرده بی احساس تبدیل شده بود و در نهایت به خانواده سه نفر خوشبخت تبدیل شدن
حتمآ نظرتون رو در مورد داستان بگین ❤️🩹
پارت آخر 116
تهیونگ : درسته ما نامزد کردیم
ا،ت : پس چرا بهمون نگفتین
سوزونهوا : خیلی یهویی شد برای همین نتونستم بهت بگم
جونگکوک : تبریک میگم
یونگجه : پس فقد من سینگل موندم
تهیونگ : نگران نباش داداش خودم یکی رو برات پیدا میکنم
بعد از تبریک گفتن بهشون سوزونهوا دوباره ا،ت رو بغل کرد و از اتاق خارج شدن
و جونگکوک دوباره به سمته ا،ت برگشت و دستش رو سمتش دراز کرد و ا،ت ام با لبخند زیبا که روی لبش بود دستش رو گرفت و از عمارت خارج شدن و به تالار عروسی رفتن
دست در دست هم وارد تالار شدن و همه با دیدن اونا دست زدن و به سمته جایگاه عقد رفتن این برای هردوشون غیر قابل باور بود که بعد از اون همه دوری و سختی های که کشیدن الان کنار هم هستن
《 سه سال بعد 》
ا،ت......
قلب فرياد میزد عاشق توست
با تک تک سلولهای بدنم حست میکردم
ولی عقل حکم فرما بود و از توان من خارج
در نهایت نفرت در برابر عشق شد
این شعر بود که وقتی توی فلوریدا بودم حفظ کردم ولی در نهایت همچین فرق کرد من با باور کردن عشقم و کنار گذاشتن غرورم به
از پنجره بزرگ عمارت به بیرون نگاه میکرد که با احساس دستی دوره کمرش از افکارش بيرون اومد که جونگکوک کنار گوشش زمزمه کرد
جونگکوک : خانم کوچولو داری به چی فکر میکنی
ا،ت به سمته جونگکوک برگشت
ا،ت : جونگکوک چه خوبه که دارمت و کنارم هستی
جونگکوک : همیشه کنارتم تا ابد
ا،ت دستاش دوره گردن جونگکوک حلقه کرد و لباش روی لبای جونگکوک گذاشت که با صدای قدم های کوچکی از هم جدا شدن
مین جون با چشمای تیله ای و خنده خرگوشی اش به اونا نگاه میکرد
ا،ت و جونگکوک نگاهش رو به اون دادن و اون دستاش روی دهنش گذاشت و با لحن بچگونه ای گفت
مین جون : شما داشتیم چیکار میکردین
ا،ت از جونگکوک فاصله گرفت و دستاشو رو باز کرد و روبه مین جون کرد
ا،ت : بدو بيا اينجا
مین جون با قدم های کوچکش خودش توی بغل مادرش انداخت
و ا،ت پسرش رو در آغوش گرفت و جونگکوک به سمتش اومد و بوسه روی گونه پسر اش گذاشت و اون از بغل ا،ت گرفت
و ا،ت هم کنارش ایستاد و به منظره برفی بیرون از عمارت نگاه میکردن
یه خونه گرم با خانواده صمیمی این رویای بود که جونگکوک میدید
و الان اون خانواده رو داشت
{پایان }
داستان دختر مغرور که از نگاه کردن به عشقش از دوره و شکسته شدن غرورش توسط عشق
و پسری که از بی محبتی های خانواده اش به یه فرده بی احساس تبدیل شده بود و در نهایت به خانواده سه نفر خوشبخت تبدیل شدن
حتمآ نظرتون رو در مورد داستان بگین ❤️🩹
- ۱۸.۵k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط