اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت69

مکثی کردم و گفتم:

+۱۶سالمه!!!

با تعجب نگاهم کردن که مهلا گفت:

-دیدی گفتم، خیلی بچه اس!!
فکر نکنم واسه خدمتکاری...

حرفش تموم نشده بود که دختره نگاهی به مهلا انداخت و حرفشو قطع کرد و گفت:

-مگه به سنه؟!
الان مریم خواهرمون ۱۴سالشه ولی اینجا خدمتکاره!!

با حرفی که زد فهمیدم این دوتا خواهرن و مثل اینکه خانوادگی اینجا زندگی میکنند!!
یعنی منم به عنوان خدمتکار آورده بودن اینجا؟!
پس مدرسه ام چی؟!
رویا چی؟! یعنی رویارو نمیبینم دیگه؟!

ناخودآگاه اشکی تو چشمام نقش بست و پرسیدم:

+اینجا خدمتکار بشیم دیگه نمیتونیم بریم بیرون؟!

مهلا گفت:

-میشه هر هفته بهت مرخصی میدن!!

لبخندی زدم و گفتم:

+عه چقدر خوب...
چقدر مرخصی میدن؟!

-دوروز در هفته!!!

دیگه چیزی نگفتم، خب عالی بود میتونستم این دوروزه و برم خونه خاله مریم و مامانم بیاد اونجا ببینمش...

الان فقط مونده یه چیز اونم مدرسه!!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت70دوباره ازشون سوال کردم:+مدرسه چی؟! میزا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت71پوفی کشید و عصبی گفت:-بیا بریم حوصله تو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت68فکر کنم این دوتا از فضولای این عمارت بو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت67به دختره خیره شدم و با خودم گفتم:+پس حد...

پارت ۵۲ فیک ازدواج مافیایی

دختری که آرزو داشت

A girl from tomorrow(part 2)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط