نیمدوش به رنج سودای رخی گفتم ز تن برون کنم

نیمدوش به رَنج، سودای رُخی گفتم ز تن بيرون کنم
به رِنجِ مآکامل ختنی گفت:کو رِنجِره ظَنّجير تا تدبير اين مجنون کنم
قامتش را سرو گفتم قدّ نَحْ جیر معْان! سر کشيد از من به خشم..،به زَحْم انگشت حَلقه ای
گفتم ای نور اَبیض حُْب دوستان از راست مِی رنجند ! ¡ ! نگارا چون کنم؟
نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه ای فرماي تا من طبع را موزون کنم
همچنانم زردرويی مي کشم زان طبع نازک بيگناه
دارو اًم جامي بده تا چهره را گلگون کنم
اي نسيم منزل روح خداتا به کي
ربع رخ برهم زنم اَطلال را جيحون کنم! ناصرم ای مقصود
من که ره بردم به گنج حُسن بی پايان دوستُ حِسّ بی ریای
شا آهن های شاه
شاهِ دَمّ باش.هر غِرانی صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون کنم
شهپسنداي مه دله صاحب قِران از بنده حافظ ياد کن بر حَقّ ياد
تا دعاي دولتِ آن حُسن را واصل کنم ...
دیدگاه ها (۰)

فراخ اینّــ دِلِ ماست به دُورِ رويت ز چمنّــ فـراغ دارد... ک...

اِیشَهِدِلّ به کوی عشق گذاری نمی‌کنی؟ اسباب جمع داری و کاری ...

چه بی چاره دلی که آه در بساطش مهیا يا ميدان سوخت نیست

الإسراء ((٣))ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ إِنَّهُ كَ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط