دو پارتی از چانگبین وقتی میری فنساین
دو پارتی از چانگبین: (وقتی میری فنساین....)
این چند روزه چانگبین سرش شلوغ بود و کلی تور کنسرت و فنساین و کنسرت داشتن توهم هروقت به دیدنش میرفتی، براش غذا میبردی و تماما کلی بهش انرژی میدادی و این خیلی خوشحالش میکرد. امروز تصمیم گرفته بودی بری فنساینشون و از اونجایی که از ساعتای ۶ ظهر تا ۸ یا ۹ تموم میشد زود خودتو آماده کردی با یه لباس خوشگل و مرتبو شیک یه ماشین گرفتی و حرکت کردی به سمت ساختمونی که فنساینِ اعضا هست
(یه ربع)
یه ربعی گذشته بود و ساعت ۶:۳۹ تا رسیدی با جمعیت به شدت زیادی مواجه شدی که جای سوزن انداختن نبود، ولی تو از قبل یه جا برای خودت زیر زیرکی رزرو کرده بودی، زیاد نزدیک نبود زیاد دور هم نبود جایی قرار داشتی که میتونستی ببینیشون و اوناهم بهت دید داشتن و خب نزدیک به چانگبین هم بودی...برای اینکه یوقت اذیت نشن تو نرفتی ملاقاتشون و فقط سر جات بودی و از دور تماشاشون میکردیو به سر و صدا ، حرف های استی ها و ذوق هاشون توجه میکردی حس غرور و اعتماد به نفس خاصی داشتی که طرفدار هایی میدیدی که برای چند لحظه بودن با اعضا براشون ارزوعه ولی تو راحت باهاشون دوستی و حتی با یدونشون هم تو رابطه ای و این برای تو حس خیلی خوبی داشت....
یه نیم ساعتی گذشته بود که تو برای خودت سرگرم بودی و ازشون فیلم میگرفتی که چانگبین....اون دیدتت و برای لحظه ای حواسش نبود و صدات زد
چانگبین: ات -اروم- اینجایی!! -ذوق
ات: لبخند پررنگ-
سریع برای اینکه طرفدار ها متوجه چیزی نشن خودشو جمع و جور کرد ولی میشد گفت دیر شده بود و پچ پچ هاشون داشت زیاد میشد....
_: نمیدونم چرا حس حسودی نسبت به دختره دارم
: چانگبین میشناستش؟خوش به حالش
×: شاید خواهرشه
&: کاش من جاش بودم
÷: ولی خواهرش بطور دیگه بود که...چانگبین یه خواهر داره
~: پس کیه؟
چانگبین از کارش پشیمون شده بود توهم یکم معذب شده بودی و نمیتونستی چیکار کنی ولی خندت میگرفت اونم(چانگبین)قایمکی برات قلب و بوس میفرستاد و از وقتی دیده بودت لبخند رو لبش بیشتر شده بود
این چند روزه چانگبین سرش شلوغ بود و کلی تور کنسرت و فنساین و کنسرت داشتن توهم هروقت به دیدنش میرفتی، براش غذا میبردی و تماما کلی بهش انرژی میدادی و این خیلی خوشحالش میکرد. امروز تصمیم گرفته بودی بری فنساینشون و از اونجایی که از ساعتای ۶ ظهر تا ۸ یا ۹ تموم میشد زود خودتو آماده کردی با یه لباس خوشگل و مرتبو شیک یه ماشین گرفتی و حرکت کردی به سمت ساختمونی که فنساینِ اعضا هست
(یه ربع)
یه ربعی گذشته بود و ساعت ۶:۳۹ تا رسیدی با جمعیت به شدت زیادی مواجه شدی که جای سوزن انداختن نبود، ولی تو از قبل یه جا برای خودت زیر زیرکی رزرو کرده بودی، زیاد نزدیک نبود زیاد دور هم نبود جایی قرار داشتی که میتونستی ببینیشون و اوناهم بهت دید داشتن و خب نزدیک به چانگبین هم بودی...برای اینکه یوقت اذیت نشن تو نرفتی ملاقاتشون و فقط سر جات بودی و از دور تماشاشون میکردیو به سر و صدا ، حرف های استی ها و ذوق هاشون توجه میکردی حس غرور و اعتماد به نفس خاصی داشتی که طرفدار هایی میدیدی که برای چند لحظه بودن با اعضا براشون ارزوعه ولی تو راحت باهاشون دوستی و حتی با یدونشون هم تو رابطه ای و این برای تو حس خیلی خوبی داشت....
یه نیم ساعتی گذشته بود که تو برای خودت سرگرم بودی و ازشون فیلم میگرفتی که چانگبین....اون دیدتت و برای لحظه ای حواسش نبود و صدات زد
چانگبین: ات -اروم- اینجایی!! -ذوق
ات: لبخند پررنگ-
سریع برای اینکه طرفدار ها متوجه چیزی نشن خودشو جمع و جور کرد ولی میشد گفت دیر شده بود و پچ پچ هاشون داشت زیاد میشد....
_: نمیدونم چرا حس حسودی نسبت به دختره دارم
: چانگبین میشناستش؟خوش به حالش
×: شاید خواهرشه
&: کاش من جاش بودم
÷: ولی خواهرش بطور دیگه بود که...چانگبین یه خواهر داره
~: پس کیه؟
چانگبین از کارش پشیمون شده بود توهم یکم معذب شده بودی و نمیتونستی چیکار کنی ولی خندت میگرفت اونم(چانگبین)قایمکی برات قلب و بوس میفرستاد و از وقتی دیده بودت لبخند رو لبش بیشتر شده بود
- ۱۴.۸k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط